نیما نوربخش – روزنامهنگار
۱- با زندهیاد سعید راد حوالی ۱۰ سال پیش و زمانی که دبیر گروه فرهنگ و هنر روزنامه «قانون» بودم مصاحبهای داشتم که هیچگاه منتشر نشد. یعنی درست چندی مانده به پایان سال ۱۳۹۳ و ایامی که روزنامه تازه از توقیف درآمده بود، با وی تماس گرفتم و پیشنهاد دادم گپی بزنیم. بعد هم قرار گذاشتیم که اگر برای نوروز به ویلایش در نوشهر آمد (که شهر مادری من هم هست) همانجا یک مصاحبه چند محوره ترتیب بدهیم.
۲- متاسفانه این اتفاق نیفتاد و در نهایت اردیبهشت ۹۴، مصاحبهای تلفنی انجام دادیم که از همان دقایق اولش احساس کردم کُمیتش لنگ میزند. سعیدخان بیپروا انتقاد میکرد و به برخی رقیبان و رفیقانش مدام طعنه میزد. برای من خبرنگار اما این سکه دو رو داشت. یک روی سکه اینکه مصاحبه را خیلی رسمی بر جلد روزنامه چاپ میکردم و نقل محفل رسانهها میشدم و روی دیگر سکه آنکه سعیدخان احتمالا نام و نانش بریده میشد.
۳- چند روزی در کشمکش درونی بودم. از یک سو روزنامه فشار میآورد که چرا تنبلی کرده و مصاحبه را آماده چاپ نمیکنم و از سوی دیگر یاد حرفهای سعیدخان میافتادم که قرار بود بالاخره بعد از نیم قرن فعالیت در سینمای پیش و پس از انقلاب، برای نخستین بار به تلویزیون (برنامه ۷) دعوت بشود و بابتش بسیار ذوق و شوق داشت. دل را زدم به دریا و گفتم باید متن مصاحبه را پیش از انتشار بخوانی تا بعد منتشر کنیم. اما با همان غرور همیشگی گفت: «توی این سینما همه منو میشناسن. حرف من دو تا نمیشه. بزن بره پسر».
۴- خلاصه از من اصرار و از او انکار! آخرش وقتی اصرارم را دید ایمیل و تلفن خانم جوانی را فرستاد که اگرچه نه خبرنگار بود و نه حقوقدان و نه هنرمند اما گویا برای آقا سعید همه اینها یکجا بود. همین شد که وقتی در خلوتش نشست و حرفهایش را خواند تازه انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند به تکاپو افتاد که نکند یکوقت بیهوا، مصاحبه را منتشر کنم. فردایش از صبح زود ۷،۸ باری تلفن کرد به روزنامه و سراغم را گرفت. خودش را هم فقط «راد» معرفی میکرد و طبیعتا منشی هم او را نمیشناخت میگفت هروقت آقای نوربخش آمد میگویم تماس بگیرد.
۵- سرظهری، خبر را که شنیدم تماس گرفتم و بی سلام و علیک گفتم نیما هستم؛ آقا چی شده؟ او هم بی سلام و علیک پرسید مصاحبه را که چاپ نکردی؟ گفتم نه آقا؛ نفس بلندی کشید که صدایش از پشت تلفن مثل باد در گوشم پیچید. بعدش بابت چند روز گپ و گفت ما تشکر کرد و آخرش هم گفت که نمیخواهد با این مصاحبه، گزکی به دست مدیران صداوسیما و سینما بدهد. من هم دل به دلش دادم و عطای مصاحبه را به لقایش بخشیدم. وقت خداحافظی پرسیدم حالا چکارش کنم؟ با خنده گفت بگذار هر وقت مُردم چاپ کن.
۶- ده سال از آن ایام گذشت و تابستان امسال دیگر نه سعید راد مانده بود و نه روزنامه قانون. یک هفته پس از مرگ او طبق قولی که به ایشان دادم بر آن شدم که با حذف بخشهای موردنظر، این گفتوگو را در «عصر ایران» منتشر کنم تا یادی باشد از این ستاره خوشنام سینما که نیم قرن روی پردهها خوش درخشید و در برگ برگ دفتر تاریخ هنر ایران ماندگار شد.
منبع: باشگاه روزنامهنگاران
🔥 ممکن است این مطلب نیز برای شما جالب باشد: 👈گفتوگوی انتقادی سعید راد و سردبیر بادبان که ده سال خاک خورد اما تازه ماند