کتاب و ادبیات

شاعر زبان‌بسته‌ها و خاطراتش در هفت پرده

پاییز یادآور خزان عمران صلاحی شاعر و طنزپرداز بنام ایرانی است

بادباننیما نوربخش

پرده اول – عکس من مشتری خواهد داشت

به همین زودی گذشت؛ سال‌ها از هجرت ابدی شاعر زبان‌بسته‌ها گذشت. هم او که تا زنده بود کسی برایش اسپند دود نکرد و تا رفت در کمتر از چند ماه شاید صد بزرگداشت برایش ترتیب دادند. خودش هم باور داشت پس از مرگ، منزلت می‌یابد و رکورد تعداد مراسم بزرگداشت را می‌شکند. وقتی پای مرگ وسط باشد فقط خود عمران صلاحی است که این‌گونه شعر می‌گوید: «با سر و صورت اصلاح شده، جامه نو/ روی یک صندلی فرسوده/ جابه‌جا شد/ پیش پایش گلدان، پشت سرش پیچک‌ها/ تکمه‌هایش را بست/ گفت: عکاس! تو هم عکس مرا داشته باش/ عکس من پس فردا/ مشتری خواهد داشت…».

عمران صلاحی در کنار ابوالفضل زرویی نصرآباد، ابراهیم نبوی و شهرام شکیبا
عمران صلاحی در کنار ابوالفضل زرویی نصرآباد، ابراهیم نبوی و شهرام شکیبا

پرده دوم – روایت عمران از سیاه و سپید زندگی

۱- «نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم مراد انتخاب کرده است؛ از قرآن و سوره آل عمران. ترک‌ها به من می‌گویند عیمران و فارس‌ها گاهی با کسره و اکثرا با ضمه صدایم می‌کنند. ناشران و مترجمان گاهی گیج می‌مانند که هرکس هرطوری دوست دارد بنویسد و بخواند. نامم را به لاتین با اِ بنویسند یا با اُ … دهم اسفند ۱۳۲۵ در تهران متولد شده‌ام؛ چهارراه گمرک امیریه. البته نه وسط چهارراه اگر چه گفته‌اند خیرالامور اوسطها…»

۲- «… و اما زندگی ادبی و هنری من.  قدیم‌ترین شعر و نوشته‌ای که از خودم پیدا کرده‌ام، تاریخ پنج شنبه ۳۰/۱۱/۱۳۳۷  را دارد: از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم… در خیابان چهارم اردیبهشت، دربند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه کردیم به ۲۶ تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد… در روز چهارشنبه ۲۹/۱۱/۱۳۳۷ پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنج شنبه به سختی نفس می‌کشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازی می‌کردم .ناگهان پسر همسایه‌مان به من خبر داد که مادرت چنان گریه می‌کند که نمی‌تواند روی پاهای خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس پروین بند آمده بود و چشم‌هاش باز بود…»

۳- «اولین شعرم پاییز سال ۱۳۴۰ در مجله اطلاعات کودکان چاپ شد، به نام «باد پاییزی» که یک مثنوی بود و اینطور شروع می‌شد: «باد پاییزی بریزد برگ گل / بلبلان آزرده‌اند از مرگ گل» هنوز آن مجله را دارم. در صفحه جدول و سرگرمی همان مجله مسابقه‌ای گذاشته بودند و سوالاتی طرح کرده بودند که هرکس به آنها پاسخ درست می‌داد جایزه می‌گرفت. یکی از سوالات این بود «فرستنده باد پاییزی کیست؟» که منظور فرستنده شعر باد پاییزی بود. من این باد را از تبریز فرستاده بودم! در آخر شعر آورده بودم: «ای خدا راضی مشو این باد بد / برگ گل‌های مرا پرپر کند» که همین طور هم شد یا نشد! آخر پاییز، پدرم به سفری همیشگی رفت. من آن وقت ۱۵ ساله بودم.»

۴-«روزی یکی از بچه‌های شیطان جوادیه با سنگ زد یکی از پره‌های دوچرخه‌ام را شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری نوشتم از زبان بچه جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق. روزنامه را نمی‌خریدم. از روزنامه‌ای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانی‌اش را نوشته بودم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم، نامه‌ای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است هرچه زودتر خودت را به ما برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به اداره توفیق در خیابان استانبول. از سال ۱۳۴۵ عضو هیات تحریریه روزنامه توفیق شدم و در آن مکتب پرورش یافتم. اسامی مستعارم در توفیق، بچه جوادیه، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر بود. من خود را خیلی مدیون برادران توفیق می‌دانم. چه روزگار خوشی داشتیم.»
۵-«بعد از اینکه از سربازی آمدم، به دعوت نادر نادرپور به همکاری با گروه ادب رادیو تلویزیون پرداختم. در رادیو با محمد قاضی، رضا سیدحسینی، حسینعلی هروی و دیگران آشنا شدم. در گروه ادب امروز، بخش‌های طنز را می‌نوشتم. برنامه مستقلی هم داشتم به نام «زیر دندان طنز». از نادرپور هم خیلی آموخته‌ام. یادش گرامی باد».

کارتون از سلمان طاهری (مجله بچه‌ها گل‌آقا) شماره ۳۳۳ سال ۱۳۸۵
کارتون از سلمان طاهری (مجله بچه‌ها گل‌آقا) شماره ۳۳۳ سال ۱۳۸۵

 پرده سوم – گفت‌وگو با عمران درباره کودکی و حمام

آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از مصاحبه عمران درباره روزگار کودکی‌اش است که در چارچوب مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران زیر نظر محمد هاشم اکبریانی و توسط کیوان باران انجام گرفته و ما آن را به نقل از شماره ۱۶۰روزنامه کارگزاران به تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۸۵ نقل می‌کنیم. ناگفته نماند این طنزپرداز فقید به گواه دوستان و نزدیکانش همواره کودکی‌اش را حفظ کرده بود و از منظری کودکانه به جهان پیرامونش می‌نگریست. از این منظر به خواندن گفته‌هایش می‌رویم.

مصاحبه کننده : از سفر و مسافرت خوشتان می‌آمد؟     

خب از حرکت خوشم می‌آمد. برخلاف الان که همه اسمم را گذاشتند خواجه حافظ شیرازی که از تهران بیرون نمی‌رود آن موقع دوست داشتم این ور و آن ور بروم. از هر چیزی که چرخ داشت و حرکت می‌کرد خوشم می‌آمد. حتی در کاردستی‌هایی که با تخته سه لایی می‌ساختم بیشتر دوست داشتم ماشین بسازم یا با قرقره که کشی از توی قرقره رد می‌کردم و می‌بستم به یک چوب بعد صابون به این چوب می‌مالیدم که نرم باشد. بعد چوب را می‌چرخاندم و می‌گذاشتم زمین، این قرقره حرکت می‌کرد و کلی راه می‌رفت. یا با میل‌های کاموا، هفت تیر می‌ساختیم و بعد پوست پرتقال را می‌کندیم می‌گذاشتیم نوک آن و شلیک می‌کردیم و این پوست پرتقال می‌رفت شتلق می‌خورد به صورت طرف (خنده).

مصاحبه کننده : با این حساب از ترس‌های متعارف کودکی در شما خبری نبود؟

چرا، چرا! م‌ دانید من از چیزی که خیلی می‌ترسیدم حمام بود. روزهایی که پدرم می‌خواست مرا به حمام ببرد روز عزای من بود چون کیسه‌کش‌ها چنان کیسه می‌کشیدند که پوست آدم ور می‌آمد. برای همین تصویر ترسناکی از حمام در ذهنم مانده است. یک بار پسرخاله‌ها و خاله‌ام با شوهرش از تهران به خانه ما در قم آمده بودند و وقتی می‌خواستند برگردند توی ایستگاه راه آهن، من گریه می‌کردم که می‌خواهم با آنها بروم. بعد برای اینکه مرا منصرف کنند، پدر و مادرم گفتند این قطار قرار است برود حمام. تا این را گفتند من منصرف شدم(خنده). واقعیت اینکه وقتی می‌خواستند مرا به حمام ببرند همه اهل محل می‌فهمیدند. پدرم مرا می‌انداخت روی دوشش و من همینطور دست و پا می‌زدم که نروم. واقعا بزرگترین تهدید برایم این بود که می‌بریمت حمام (خنده).

 پرده چهارم – خاطرات عمران از روزنامه توفیق و حزب خران

«زمان شاه دو حزب عمده داشتیم به اسم‌های حزب ایران نوین و حزب مردم. توفیق هم آمد حزب خران درست کرد. بعد اعضای حزب خران بیشتر از آن دو حزب شد. حزب دفتری داشت که اعضا در آن تجمع می‌کردند و به زمین لگد می‌کوبیدند. زیر دفتر هم مغازه و فروشگاه بود که صدای آنها نیز درآمده بود. کارت عضویت صادر می‌شد، کارتمان هم سبز رنگ بود. به رنگ یونجه که رئیس کمیته خربگیری پایینش امضا می‌کرد، به جای مهر هم نعل خر می‌زد. بالای بیشتر کارت‌ها می‌نویسند خانم یا آقا، آنجا می‌نوشتند ماچه خر و نره خر. من کارتم را هنوز دارم. خیلی هم به دادم رسیده. زمان شاه که سرباز بودم فکر می‌کردند من یک آدم سیاسی هستم. برای همین هم مرا بردند ضد اطلاعات. دردسری بود. دیدم اوضاع دارد خیلی بد می‌شود که کارت عضویتم در حزب خران را نشان‌شان دادم. این را که دیدند بی‌خیالم شدند. خب حزب خران، سیاستمداران را مطلقا نمی‌پذیرفت.می‌گفت اینها همه آدمند. اساسا هر کسی که اهل کلک و حقه‌بازی و ریاکاری بود جزو آدمیزاد محسوب می‌شد. آنها که درستکار بودند، دزدی و خطا نمی‌کردند، خر خطاب می‌شدند. این بود که تمام خران جمع شدند و حزب درست کردند. فعال هم بودند. در تمام شهرستان‌ها شعبه داشتیم. سالی دوبار هم مراسم رسمی برگزار می‌کردیم. یکی سالروز تاسیس حزب خران بود یکی دیگر هم سیزده بدر که به آن روز جهانی خر می‌گفتیم چون همه جا سبز بود. جمع می‌شدیم در یک جوستان. یک خر واقعی هم جلو می‌انداختیم و با بقیه اعضا در کوچه و خیابان دنبالش راه می‌افتادیم. سرود حزبی داشتیم با ارکستر و غیره. خلاصه ماجرایی بود. تمام کارهایی که یک حزب می‌تواند بکند انجام می‌دادیم. در روزنامه توفیق هم دو صفحه ارگان حزب خران بود که مدتی خود من خردبیرش بودم. بالای صفحه نوشته بودیم: «به سر طویله حزب خران نوشته به زر/ که نیست حزبی از این حزب در جهان بهتر» این شعر حزبی‌مان بود. برای همان هم کلی دردسر کشیدیم. چند دفعه محرمعلی خان معروف به چاپخانه توفیق آمد و از ارگان حزب خران ایراد گرفت. می گفت که اینجا منظورتان سلطنت و فلان است…»


🔥 ممکن است این مطلب نیز برای شما جالب باشد: 👈فروغی، تنهایی، خودکشی


 پرده پنجم – دو روایت از پرکشیدن عمران

شاعر زبان‌بسته‌ها در نخستین دقایق از دوازدهمین روز مهرماه سال ۱۳۸۵ از میان ما رفت. او که عصر روز قبلش به بیمارستان منتقل شده بود تنها چند ساعت در آنجا دوام آورد و با بسته شدن رگ اصلی قلبش، دنیا را با همه خاطراتش جا گذاشت و رفت. در همان روزهای نخست درگذشت عمران، دوستان و نزدیکان او در قالب یادداشت‌ها و مصاحبه‌های مختلف از زندگی و مرگ عمران گفتند و برخی هم به واسطه آشنایی و نزدیکی بیشتر از آخرین مکالمات‌شان در آخرین روز زندگی وی سخن گفتند. در این بخش نگاهی می‌اندازیم به روایات اسدالله امرایی و موسی اسوار از آخرین دیدار و گفت‌وگویشان با عمران که سال ۸۵ در نشریات مختلف کشور منتشر شد.

۱- اسدالله امرایی مترجم در همان روز سه شنبه یازدهم مهرماه، صلاحی را دیده بود. او در توصیف دیدار آن روزشان می‌گوید: آقای صلاحی روز یکشنبه از سفر چین به ایران برگشت و ساعت ۲ بعد از ظهر هواپیمایش در فرودگاه به زمین نشست. به موبایل صلاحی زنگ زدم و و گفت که همین الان رسیده‌ام و پسرم یاشار به دنبالم آمده است. همان روز تیم کشتی ایران هم از سفری خارجی برگشته بود و صلاحی در همان مکالمه کوتاه تلفنی به امرایی می‌گوید یک لحظه دیدم که یک نفر می‌خواهد من را بلند کند و روی شانه‌هایش بگذارد! من هم گفتم که اشتباه شده من کشتی‌گیر نیستم!

صبح سه شنبه و مطابق قرار قبلی شاعر و طنزپرداز فقید ما به دیدار امرایی در محل کارش می‌رود. امرایی می‌گوید: آقای صلاحی خیلی وقت‌شناس بود. یعنی درست در لحظه موعود می‌رسید و هیچ‌وقت تاخیر نداشت. صلاحی هم برای امرایی از سفر ۱۵ روزه‌اش به چین می‌گوید و شعرخوانی‌اش در میان شاعرانی که از سراسر جهان برای شرکت در آن مراسم آمده بودند. بعد صلاحی سوغاتی‌های امرایی و خانواده‌اش را به او می‌دهد و ساعت یازده و نیم آماده رفتن می‌شود و به امرایی می‌گوید تعدادی عکس دارد که باید برود آنها را چاپ کند. امرایی می‌گوید طبق معمول که مهمان عزیزی داشتم او را تا دم در بدرقه کردم و رفت. فردا صبح داشتم به سر کار می‌رفتم که غلامحسین سالمی زنگ زد. گفت کجا هستی؟ گفتم در راه محل کارم هستم. گفت نرو. عمران صلاحی فوت کرده است.

۲- موسی اسوار مترجم ادبیات عرب از دیگر کسانی است که در همان سه‌شنبه نحس با عمران صلاحی در تماس بوده. یوسف علیخانی فردای درگذشت عمران، روایت گفت‌وگوی تلفنی اسوار و صلاحی را در وبلاگش آورده است. در بخشی از این مطلب به نقل از اسوار آمده: « دیروز قرار بود در شورای عالی ویرایش افطاری با هم باشیم؛ در دفتر ما؛ ایشان بیایند و عده‌ای از اهل قلم. ساعت چهار زنگ زد. گفتم عمران چطوری؟ گفت خوب نیستم. برای اولین بار می‌گفت خوب نیستم. خیلی خوددار بود و کمتر به مسائل ریز اشاره می‌کرد. احساس کردم مسئله باید خیلی جدی باشد که می‌گوید خوب نیست. گفت از وقتی که از سفر برگشتم احساس کسالت می‌کنم و همین الان هم سینه درد شدیدی دارم. گفتم حالا چرا نشستی؟ برو اورژانس. گفت دارم همین کار را می‌کنم. چین رفته بود با عده‌ای از نویسندگان؛ برای سخنرانی. گفتم مطمئن باشم داری میری بیمارستان کسرا؟ گفت مطمئن باش.دارم میرم بیمارستان کسرا. گفتم مواظب خودت باش. اگر می‌توانستم می‌اومدم. کسی هست ؟ خیالم راحت باشد؟ گفت بله. امروز می‌خواستم بهش زنگ بزنم. ساعت شش صبح از طرف خانواده‌شان زنگ زدند و تا گفتند فهمیدم اتفاقی افتاده…

 پرده ششم –  نامه‌ای به دیار باقی

یک سال پس از درگذشت عمران، بهروز غریب‌پور در نامه‌ای به او که در ویژه‌نامه تحلیل خبر (روزنامه اعتماد) به تاریخ ۳ آبان ۱۳۸۶ منتشر شد به درد دلی دوستانه با او پرداخت. این نامه به جهت قلم طنزآمیز و شیوه بیان شیوای غریب‌پور آنقدر جذاب است که می‌توان آن را از میان انبوه مطالب منتشر شده درباره زندگی و مرگ عمران بیرون کشید و به تنهایی به نمایش گذاشت.

«عمران جان!! سلام. واقعا مرده‌شور ببرد این دنیای سیاست را، ببین چه جار و جنجالی می‌شود تا یکی بخواد جای یکی دیگر را بگیرد. هزار پرونده عجیب و غریب برای هم رو می‌کنند، پته‌شان که روی آب می‌افتد هیچ، چند هزار نوع خیانت به هم نسبت می‌دهند ولی این دنیای بی‌دردسر فرهنگ و هنر را ببین جابه‌جایی بدون خین و خونریزی، بدون انگ و منگ، بدون دخالت دست، مثل عمل جراحی، بدون بی‌حسی و بی‌هوشی و سرپا یکی جای دیگری را می‌گیرد قبول نداری؟ نه، حتما قبول داری، تو جان به جان آفرین تسلیم کردی بلافاصله صفحه تو را در مجله «نشانی»  به من دادند. آهان می‌خواهی بگویی در عالم فرهنگ ملک‌الموت خیلی دلش برای ما جماعت تنگ می‌شود و اونم از همین عالم بی‌سر و صدایی جانشینی لذت می‌برد؟ می‌فرمایی تفاوت در کیفیت است؟ عزیز دلم این روزها حتی این معنی هم یک جور دیگری ادا می‌شود کی فی یت، مثل یک لغت حرامزاده غربی، بعضی‌ها آن را به معنی این می‌گیرند که کیف کرده‌یی یا نکرده‌یی. بعضی‌ها اصلا معنی‌اش نمی‌کنند. بعضی‌ها هم مثل جنابعالی حتی آن دنیا فکر می‌کنی که کیفیت خندان تو چیز دیگری بوده، مال من اونجوری نبوده. به جان خودت اصلا این روزها کسی به فکر این چیزا نیست و اون واژه دلمشغول‌کن تو با کمیت عوض بدل شده: ببین چقدر بنزین داری؟ ببین چقدر به اجاره خانت (خانه‌ات،حق با توئه)اضافه شده، چقدر شهریه بچه‌هات زیاد شده ،خلاصه قربان وجود قبلی و روح فعلی‌ات بروم. من چند صباحی جای تو را در مجله‌یی گرفتم تا کمیت صفحات آن مجله تغییری نکند، مثلا ۱۴ صفحه،۱۳  صفحه نشود. خلاصه کلام از یک طرف جایت خالی است ولی متاسفانه نمی‌توانی برگردی و همان صفحه را اداره کنی. از طرف دیگر من جایت را گرفته‌ام و فعلا کمیت را حفظ کرده‌ام. نگران نباش مردم اونقدر مشغله دارند که با بامزگی‌های تو هم خنده‌شان نمی‌گرفت. بذار من بی‌مزه هم چند صباحی جای تو باشم .لطفا تمام بر و بچه‌های طنزپرداز مذکر را از قول من ببوس. به جای من با کسی دست نده. از کیفیت این دنیا هم چیزی نگو چون که مجبوری به تمام زبان‌های دنیا «قاراشمیش»را ترجمه کنی. فقط بگو، میگه خوبه، بهتر از این نمیشه. روحت شاد، جایت خوش. نور فراوان بدون پرداخت قبض برق نثارت.»

پرده هفتم –  گل آقا، مجابی، دولت‌آبادی

صلاحی از جمله کسانی بود که از همان آغاز انتشار نشریه «گل آقا» با آن همکاری داشت. این نشریه در پی درگذشت این هنرمند  در مهرماه ۱۳۸۵، پیام کوتاهی را با این مضمون منتشر کرد: «ای دل خسته به پیش برویم تا دیاری که در آن ایست خبرداری نیست… عمران صلاحی، شاعر زبان بسته‌ها از میان ما رفت. بعد از این شعر و لبخند، داغدار خواهند بود. ..» در مراسم تشییع پیکر او، جواد مجابی گفت: « عمران هیچ از مرگ نمی‌گفت. همواره از زندگی می‌گفت و می‌سرود… ورای شیرینی کلامش زهری جریان داشت که از واقعیت ناگزیر می‌تراود و او چرب‌دستانه هر دو منظر را یکجا به ما نشان می‌دهد… او همچون ذات زندگی، دیگران را در خود ایمن و شاد می‌خواست. نمی‌میرند کسانی که چون عمران عین شادی‌اند. عمران تمام عمرش را با مردم کوچه زیست ».
همچنین محمود دولت‌آبادی در این مراسم گفت :« او خود زندگی بود. درخشان و دل‌زنده … چه بی‌مهر شده است این زندگانی غمبار ما و این آژنگ‌های نشسته بر پیشانی آدمیان که انگار به عادت سخت و سمج درآمده است که انگار حس شوخی و شاد زیستن – آنگونه که عمران – رفتاری نابهنجارمی‌نماید. در این هنجار، آری عمران انسانی متفاوت بود… »

منبع : روزنامه قانون – ۱۳۹۳ (با اندکی تغییرات توسط نویسنده برای انتشار مجدد)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا