سینما و تئاتر

رابطه معماری و انسان در سه‌گانه پولانسکی

در این مقاله به بررسیِ مشابهت‌ها و تفاوت‌های سه فیلم از رومن پولانسکی (معمار شهیر لهستانی) می‌پردازیم. سه فیلمی که می‌توان اساسن آن‌ها را فیلم‌هایی درباره‌ رابطه‌ معماری و انسان و تأثیرِ اولی بر دومی دانست.

سینـمــا

رومن پولانسکیِ جوان، بعد از خروج از لهستانِ کمونیستی، ابتدا به فرانسه رفت و در آن‌جا تعدادی فیلم‌کوتاه ساخت. اما بعدتر به این نتیجه رسید که فرانسه کشور مناسبی برای رشد یک فیلمساز جوان نیست و همان‌جا تصمیم گرفت تا به انگلستان برود و در آن‌جا فیلمسازی بلندش را آغاز کند. انزجار ( Repulsion، ۱۹۵۶) محصول همین دوره است؛ دومین فیلم بلند پولانسکی و اولین فیلم او به‌زبان انگلیسی با فیلمنامه‌ای اوریژینال از خودش و ژرارد برَچ و با همکاری دیوید استون. فیلمی روان‌شناسانه و تحت‌تأثیر فیلم‌های سوررئالیستی و وحشت سینما نظیر سگ اندلسی، خون شاعر و روانی. سه سال بعد، پولانسکی بر اساس رمانی از ایرا لوین فیلمنامه‌ بچه‌ رزمری  (Rosemary’s Baby، ۱۹۶۸)  را به‌نگارش درآورد.

رابطه معماری و انسان در سه‌گانه پولانسکی

فیلمی که نامزد دریافت چندین جایزه‌ گلدن گلوب و اسکار نیز شد و جایگاه او را در عالم فیلمسازی تثبیت کرد. فیلمی که در آمریکا تهیه شد و استودیو پارامونت تهیه‌کنندگیِ آن را بر عهده داشت. در سال ۱۹۷۹، بعد از این‌که پولانسکی دوباره به پاریس برگشته بود، مستأجر (The Tenant) را ساخت. با فیلمنامه‌ای اقتباسی بر اساس رمانی از رولند توپور به همین نام. بعد از ساخت این فیلم بود که ماجراهای او در آمریکا پیش آمد و او دیگر نتوانست به این کشور وارد شود.

از این سه فیلم رومن پولانسکی تحت‌عنوان سه‌گانه‌ آپارتمان یاد می‌کنند. سه فیلمی که اگرچه با فاصله‌های زمانی از یکدیگر ساخته شده‌اند اما به‌دلیل وجود قرابت‌هایی در مضمون و فرم، ذیل یک سه‌گانه قرار می‌گیرند. سه فیلم درباره‌ غرابت انسان با محیط اطرافش و فروپاشی عصبی و روانی او. فیلم‌هایی که همگی در آپارتمان‌هایی می‌گذرند، با همسایه‌ها و معاشرهایی عجیب‌وغریب. فیلم‌هایی که اساسا روی رابطه‌ معماری و انسان و تأثیری که اولی بر دومی می‌گذارد متمرکز می‌شوند و فروپاشی شخصیت‌هایشان را به محیط زندگی (هم در بعد فردی و هم در بعد اجتماعی) وصل می‌کنند. برای همین هم سه‌گانه‌ «آپارتمان» نام‌گذاری شده‌اند. فیلم‌هایی که جدا از این دسته‌بندی، فیلم‌هایی مهم در کارنامه‌ کاری پولانسکی نیز محسوب می‌شوند.

در «انزجار»، ما شاهد داستان دختری جوان به‌اسم کارول (با بازیِ کاترین دنوو) هستیم. دختری بلژیکی که به‌همراه خواهرش در آپارتمانی در لندن زندگی می‌کند و خودش نیز مانیکوریست است. «بچه‌ رزمری» داستان زن و شوهری را تعریف می‌کند به‌اسم گای (جان کاساوتیس) و رزمری (میا فارو) که به‌تازگی به آپارتمانی جدید نقل‌مکان کرده‌اند. گای بازیگر است و رزمری خانه‌دار و آن‌ها می‌خواهند بچه‌دار شوند. در «مستأجر» نیز با کاراکتری سروکار داریم به‌اسم ترلکوفسکی (با بازی خود پولانسکی) که از لهستان آمده است و در پاریس به‌دنبال خانه‌ای می‌گردد و درنهایت در آپارتمانی جدید ساکن می‌شود. در ادامه می‌خواهیم به مشابهت‌های مضمونی و سبکی این سه فیلم بپردازیم. لازم به ذکر است که در بررسی فیلم‌ها، به داستان آن‌ها نیز اشاره می‌شود. بنابراین بهتر است فیلم‌ها را ببینید و بعد به خواندن این مطلب بپردازید.

در ابتدا باید گفت که فیلم‌های دوم و سوم در نقطه‌ عزیمت‌شان به یکدیگر شبیه‌ترند. آن‌ها از همان ابتدا با نقل‌مکان‌ کردن به خانه‌ای جدید آغاز می‌شوند و یکی از شباهت‌های اصلی‌شان نیز این است که هر دوِ این خانه‌ها گذشته‌ای تاریک داشته‌اند. در «بچه‌ رزمری» در لابه‌لای گفت‌وگوهای اجاره‌دهنده و دیالوگ‌های دوست خانوادگی گای و رزمری، از عقبه‌ افرادی باخبر می‌شویم که پیش‌تر در این خانه می‌زیسته‌اند. افرادی که ظاهرا ارتباطی با جادوگرها داشته‌اند. در« مستأجر» نیز ترلکوفسکی خانه‌ای را اجاره می‌کند که پیش از آن در اجاره‌ دختری بوده که درنهایت خودکشی کرده است. او حتی به دیدنِ آن دختر هم می‌رود تا از وضعیت سلامت او مطمئن شود. یک‌جورهایی بفهمد که زنده می‌ماند یا نه تا بفهمد که باید دنبال خانه‌ دیگری بگردد یا نه.

«انزجار» از این منظر با دو ساخته‌ دیگر متفاوت است. ما با کارول سروکار داریم که از همان ابتدا در خانه‌ای به‌همراه خواهرش زندگی می‌کند. فیلم از همان ابتدا او را شخصیتی بیگانه از اطراف نمایش می‌دهد. تأکید بر روی چشم‌های او در اولین پلان فیلم از همین‌جا می‌آید. حواس‌پرتی‌های ظاهریِ او در محیط کارش و نوع دیالوگ‌هایی که با همکارها یا کارفرمایش دارد به‌خوبی نشان می‌دهد که او انگار از دنیای دیگری است. ضمن این‌که او تا اندازه‌ای فوبیای مواجهه با مردها را نیز دارد. مردی که در طول فیلم چند بار تلاش می‌کند تا به او نزدیک شود هیچ‌گاه جواب درخور و منطقی و عاقلانه‌ای از کارول دریافت نمی‌کند. حتی می‌شود گفت هیچ جوابی از او دریافت نمی‌کند. انزجار او از رفتارهای خودسرانه و لاقیدانه‌ دوست خواهرش نیز هم دلیلی مضاعف بر آن فوبیاست و هم نمودی از آن در فیلم. بیگانگی کارول با دنیایی که در آن زندگی می‌کند به رابطه‌ او با مردها نیز وارد شده است.

یکی از اصلی‌ترین مواردی که در «انزجار» باید مورد توجه قرار بگیرد صحنه‌های قدم‌زدن کارول در خیابان است. پولانسکی به‌زیبایی سعی کرده تا شخصیت کارول را با استفاده از نوع مواجهه‌اش با فضاهای شهری در وهله‌ اول و فضاهای معماری (خانه) در وهله‌ دوم نمایش دهد. او در خیابان قدم می‌زند و جوری به فضا و آدم‌ها نگاه می‌کند که انگار با آن‌ها غریبه است.

رابطه معماری و انسان در سه‌گانه پولانسکی

در نماهایی نیز می‌بینیم که او از جاهایی عبور می‌کند که تخریب شده و در دست تعمیر است یا در صحنه‌ای، ترکِ روی آسفالت توجه او را به خود جلب می‌کند تا روی نیمکتی بنشیند و به آن زل بزند. حتا گروه موسیقی عجیب‌وغریبی هم که در یکی از صحنه‌ها به نمایش درمی‌آید نیز نمادی از همین غریبگی کارول با محیط است. گروهی که چند سکانس بعدتر، کارول از پنجره به آن‌ها نگاه می‌کند و گویی تنها عنصری از آن محیط دیوانه‌کننده است که او می‌تواند با آن مأنوس شود.

همه‌ این موارد رفته‌رفته او را به انزوا در محیط خانه می‌کشاند. خواهر او نیز به مسافرت رفته و تنهاییِ او در خانه همان نیمچه‌ ارتباط واقعی او با دنیای واقعی را نیز قطع کرده است. او در خانه می‌ماند؛ خانه‌ای معمولا به‌هم‌ریخته با همسایه‌ای عجیب. پیرزنی که حرف نمی‌زند و همیشه سگی به‌همراه دارد. حساسیت‌های کارول در این محیط رو به فزونی می‌گذارد. او رفته‌رفته به فروپاشی نزدیک می‌شود تا آن‌جا که توهم تجاوز نیز او را در برمی‌گیرد. همین مسئله است که باعث می‌شود او دست به قتل بزند. قتل مردی که او را دوست دارد. فیلمبرداری پرکنتراست و سیاه‌وسفید فیلم و استفاده از زوایا و پلان‌هایی که پرسپکتیو را به‌هم می‌زند و تصویر را دچار اعوجاج می‌کند مهم‌ترین تمهیدی است که از نظر بصری اتخاذ شده تا حال‌وهوای روانی کارول به بیننده منتقل شود. صحنه‌ای که دست‌هایی از دیوار بیرون می‌زنند تا او را در بر بگیرند از این منظر بسیار مهم و قابل‌توجه است. فشار فضا و معماری بر او در این نقطه است که به اوج می‌رسد. در فضایی مالیخولیایی که هم وهم و ترس را منتقل می‌کند و هم ادامه‌ای است بر فوبیای کارول از مردان.

در «بچه‌ رزمری» همان‌طور که ذکر شد ماجرا از یک نقل‌مکان شروع می‌شود. رفتن گای و رزمری به خانه‌ای که گویا پیشترها افرادی در آن می‌زیسته‌اند که با عالم جادو و جادوگرها ارتباط داشته‌اند. آگاهی از همین مسئله است که نطفه‌ ترس را در دل رزمری می‌کارد. در «انزجار» ما بیشتر شاهد عینیت‌یافتن فضاهای ذهنی کارول بودیم و پلان پایانی فیلم نیز تأکیدی بر عجیب‌بودن و غریبگی او از همان دوران کودکی بود. اما در این فیلم، استراتژی رومن پولانسکی این نیست. اتفاقا همه‌چیز بسیار رئالیستی پیش می‌رود. هم گای و هم رزمری شخصیت‌هایی عادی و سرخوش نشان داده می‌شوند که در پی ساختن زندگی جدید خود هستند. گای در آگهی‌ها و سریال‌های تلویزیونی بازی می‌کند و رزمری هم به‌کمک مجله‌ها، خانه را نونوار می‌کند.


🔥 ممکن است این مطلب نیز برای شما جالب باشد: 👈طالع نحس در واقعیت


در این فیلم ــ همان‌گونه که در مستأجر ــ همسایه‌ها بیشترین اهمیت را پیدا می‌کنند. زیاد از فضاهای شهری خبری نیست و آنچه که موضوعیت پیدا می‌کند خود آن آپارتمان و همسایه‌هایند. رفتار و سخنان آن‌هاست که شخصیت‌ها را به مرز فروپاشی نزدیک می‌کند. آگاهی رزمری از گذشته‌ خانه، آشناشدن تدریجی‌اش با دو همسایه‌ پیرشان و دیدن رفته‌رفته‌ نشانه‌هایی کوچک و ربط پیداکردن‌شان به مباحث مربوط به جادوگری و خرافه و شیطان‌پرستی است که او را قدم ‌به‌ قدم به مرز فروپاشی نزدیک می‌کند. در یک تصمیم بسیار منطقی و درست، فیلم نیز ما را با رزمری نگه می‌دارد و از دادن اطلاعات اضافی می‌پرهیزد. اجازه می‌دهد تا ترس درون ما نیز رشد کند و واقعیت و چیستی وقایع برای ما نیز جای سؤال داشته باشد. این‌گونه است که ما نیز همچون رزمری تا دقایق پایانی نمی‌دانیم که آیا افکارِ رزمری واقعا دارد اتفاق می‌افتد یا صرفا زاده‌ توهم اوست. در آن مهمانی پایانی فیلم است که ما نیز متوجه می‌شویم واقعا چه بلایی بر سر رزمری آمده است.

«مستأجر» نیز همچون فیلم قبلی حاصل عزیمت به یک مکان جدید است. خانه‌ای که اجاره‌نشین قبلی‌اش خودکشی کرده و حالا در بیمارستان بستری است. ترلکوفسکی نیز از همان ابتدا با آگاه‌شدن از وضعیت و نگاه‌کردن به محل خودکشی مستأجر قبلی، به سنگینی فضا پی می‌برد. در این فیلم، همچون فیلم قبلی و بر خلاف «انزجار»، بار اصلی فضاسازی را دیالوگ‌ها پیش می‌برند و پولانسکی خیلی از موقعیت‌‌ها یا موتیف‌های بصری بهره‌ای نمی‌برد. نوع دیالوگ‌هایی که ترلکوفسکی از همان ابتدا با سرایدار، صاحب آپارتمان و بعدتر با همسایه‌ها دارد اصلی‌ترین چیزی است که غرابت فضا را آشکار می‌کند. در این‌جا نیز چندان خبری از فضاهای شهری نیست و این همسایه‌ها هستند که عنصر اصلی شکل‌گرفتن فروپاشی روانی ترلکوفسکی‌اند.

این فروپاشی زمانی اتفاق می‌افتد که بعد از همه‌ دردسرهایی که او با همسایه‌هایش دارد، یک هم‌ذات‌پنداری بینِ او و مستأجر قبلی شکل می‌گیرد. هم‌ذات‌پنداری‌ که با ماجرای مبدّل‌پوشی شکلی عینی و فیزیکال به خود می‌گیرد. ترلکوفسکی خودش نیز باخبر است که باقی همسایه‌ها می‌خواهند او را به مرز جنون برسانند و سعی می‌کند نقشه‌ آن‌ها را نقش بر آب کند اما پناه‌بردنش به دختری که دوستش دارد نیز برای او نجات‌بخش نیست. فضای روانی حاکم‌شده بر او آن‌قدر سنگین است و او چنان دچار توهم و اضمحلال شده که واقعیت برای او تحریف می‌شود. او همه‌جا تصویر صاحب‌خانه‌اش را می‌بیند و گمان می‌برد که دیگر حتما کارش ساخته است. برای همین هم به تقدیر تن می‌دهد. دوباره به آپارتمانش برمی‌گردد، کنار پنجره‌ خانه می‌رود و خود را پایین می‌اندازد.

درباره‌ پایان‌بندی فیلم‌ها نیز می‌توان گفت که شاید رومن پولانسکی می‌توانست در «انزجار» آن تأکید پایانی بر تصویر کودکی‌های کارول را انجام ندهد تا به این‌گونه، کل ماجراهای غریبگی و فروپاشی روانی او به اختلال یا مسئله‌ای در کودکی تقلیل داده نمی‌شد. همین‌طور شاید می‌توانست در «بچه‌ رزمری» آن فضای مبهم و مه‌آلود را کاملا حفظ کند تا درنهایت نیز نفهمیم آن‌چه می‌گذشت واقعا اتفاق افتاده یا صرفا حاصل ذهن رزمری بوده است. «مستأجر» در این میان بهترین پایان‌بندی را هم از نظر طراحی و هم اجرایی دارد. با آن نگاه‌های خیره‌ همسایه‌ها و نشستن و تماشای پیک‌نیک‌وارشان قبل از این‌که ترلکوفسکی خود را به پایین بیندازد. ولی با این‌همه، این سه‌گانه یکی از مهم‌ترین سه‌گانه‌های مضمونی تاریخ سینماست. فیلم‌هایی که از نظر داستانی در امتداد هم نیستند بلکه معنا و مضمونی واحد را می‌پرورند و می‌گسترانند.

منبع: زومجی

Related Articles

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button