در گذر ایام به سالروز درگذشت اسماعیل زرافشان (۱۳۰۷-۱۳۹۰) قدیمیترین عکاس ورزشی ایران رسیدیم. کامران خطیبی که همکار مرحوم زرافشان بود با انتشار یادداشتی در مجله کیهان ورزشی، یاد او را گرامی داشته که در ادامه میخوانید.
صدایش هنوز توی گوشم است. وقتی سرِ کیف بود مثل بانو دلکش و با همان تحریرهای جادویی گرامافونی که طوطیوار در مغزش نقش بسته بود، میزد زیر آواز که:
«کجا سفر رفتی، که بیخبر رفتی، اشکم را چرا ندیدی، از من دل چرا بریدی؟ پا از من چرا کشیدی، که پیش چشمم بر دگر رفتی؟ بیا به بالینم، که جان مسکینم، تاب غم دگر ندارد، جز بر تو نظر ندارد، جان بی تو ثمر ندارد، مگر چه کردم که بیخبر رفتی؟ و…»
وقتی می خواستم سر به سرش بگذارم، میپرسیدم: «حاجی، خداوکیلی تو عکاس بهتری هستی یا باقر زرافشان؟!» همین را که میگفتم ادبیات چارواداریاش چیره شده و چهار تا فحش کِشدار نثار روح برادرش میکرد که گوشهایم حتی با این که قبلا مترادفهای مِلوترش را شنیده بود، مثل انار گل میانداخت! خدابیامرز خیلی روی این قیاس حساس بود، چون فکر میکرد اخوی مرحومش در حق او ناسپاسی کرده؛ نمیدانم شاید هم حق داشت!
پنجاه و هفت سال با هم اختلاف سنی داشتیم اما شده بود یکی از رفقای گرمابه و گلستانم. بعضی وقتها به خانه بابا احمد (پدربزرگ مرحومم) میآمد و از معاشرتهایی که با اهالی هنر داشت برایم میگفت. من هم که خل و چل هنر و عاشق انتلکتبازی بودم بلیت شمسالعماره در دست سیری در جهان موازی میکردم و برمیگشتم. یادمه یک بار یک عکس بهش نشون دادم و گفتم: «حاجی، دقت کردی چقدر شبیه احمد شاملو هستی؟» با همان صوت لرزان حنجرهاش جواب داد: «آره باباجون، مخصوصا جوونتر که بودم خیلیها بهم میگفتن. الان که دیگه یه پام لب گوره و از ریخت و قیافه افتادم؛ همین روزهاست که ریق رحمت رو سر بکشم».
بگذریم که ۱۰ سال بعد از این حرفهای مایوس کنندهاش هنوز زنده بود و از صدتای من و امثال من سرزندهتر و سلامتتر. به نظرم وجهی از زندگی «حاج اسماعیل زرافشان» که کمتر واکاوی شده، شیداییاش بود. درست مثل شاملو که یک آیدا داشت او هم دلباخته دختری به نام مهری بود. چندین و چند سال از معاشقههایشان میگذشت و دختر رویاهایش شاید هفتاد کفن هم پوسانده بود اما وقتی اسمش را میآورد، میشد یک حاجی دیگر؛ یکهو چنان اشکی در چشمانش حلقه میزد که بند دل هر جنبندهای را پاره میکرد و…
حالا ۱۲ سالی می شود که باد بیرحم پاییزی که گویی آدمها را با برگ درختان اشتباه میگیرد، او را از میان ما به ناکجاآبادی برده که دلمان لک زده برای دو دقیقه دیدنش؛ برای مرثیههایی که «کریم مشکی» در دوران حیاتش میخواند و درگذشت پدری مهربان و دلسوز را به وابستگان و خانوادههای عزادار تسلیت میگفت. آخر به قول «جلال»، پیرمرد، چشم ما بود!