گفت‌وگو

نه روشنفکر دولتی بودم نه روشنفکر ضد دولتی

گذری بر مصاحبه سردبیر بادبان با آیدین آغداشلو که ده سال پیش تیتر رسانه‌ها شد

نیما نوربخشآنچه می‌خوانید اهم گفت‌وگوی من با نقاش معاصری است که در اواخر سال ۱۳۹۳ انجام پذیرفت. در آن روزها فضای رسانه‌‌ای و جامعه هنرهای تجسمی کشور، مملو از مطالبی پیرامون هجرت آغداشلو به خارج از کشور بود. همین شد که روزی از روزها علی دهباشی سردبیر مجله بخارا بر آن شد تا در ادامه سلسله نشست‌های پنجشنبه‌هایش در کتاب‌فروشی آینده از او و خبرنگاران و هنرمندان دعوت کند تا گپ و گفتی پیرامون هنر ایران و احوالات شخصی آیدین شکل بگیرد. برای من که دبیر گروه فرهنگ و هنر روزنامه قانون بودم و روزنامه‌مان هم پس از ماه‎‌ها توقیف تازه منتشر شده بود فرصتی بود تا با وی مصاحبه‌ای اختصاصی داشته باشم برای جلد روزنامه. مصاحبه‌ای که در رسانه‌های فارسی زبان اروپا و امریکا هم بازخورد داشت و گویا آخرین مصاحبه مبسوط آیدین پیش از ترک ایران بود. او چندی بعد به کانادا رفت اما طاقتش طاق شد و به میهن بازگشت. سال‌ها حواشی پیرامون جنبش «می‌تو» و اتهاماتی پیرامون جعل آثار هنری به وی نسبت داده شد که تا این لحظه در دادگاه به اثبات نرسید اما به هر روی در کارنامه حرفه‌ای آیدین ثبت شد.

نیما نوربخش و آیدین آغداشلو – کتاب‌فروشی آینده – دی 1393
نیما نوربخش و آیدین آغداشلو – کتاب‌فروشی آینده – دی ۱۳۹۳

پسرک۱۳،۱۴ ساله‌ای که بعد از فوت پدر،همراه مادرش عازم تهران می‌شود و به قول عباس کیارستمی در مدرسه پر از شر و شور بود آیا فکرش را می‌کرد روزی بدل به یکی از هنرمندان جریان ساز کشورش شود؟ فکر کنم بیشتر شبیه یک رویا بود موافقید؟

خب آن بچه در آن سال‌ها اصلا به  آینده‌اش فکر نمی‌کرد. من همیشه می‌گویم آدم باید عکسی از پنج سال آینده‌اش بیندازد تا ببیند در آن عکس چه شکلی است و کجا ایستاده؟ پس زمینه‌اش چیست؟ آدم‌های کنارش چه کسانی هستند؟ گاهی اوقات این عکس خیالی با آن عکس واقعی که آدم از خودش می‌اندازد خیلی تفاوت دارد.حتی شاید خودش هم در عکسی که از چند سال آینده‌اش گرفته حضور نداشته باشد. بنابراین خیلی قابل پیش‌بینی نیست. اما…

یعنی مثل یک رویا نبود برای شما؟

نه اصلا؛ من در کودکی هیچ موقعیتی نداشتم که بخواهم درباره آینده‌ام رویاپردازی کنم تا بعد ببینم آیا به این رویا نزدیک شدم یا نشدم. آن موقع وقتی که تازه از رشت به تهران آمده بودیم مسئله اصلی زنده ماندن و داشتن رفاه اولیه بود. این مسئله آنقدر اولویت داشت که دیگر جایی برای رویاپردازی‌ها نمی گذاشت. ولی از همان سال‌ها یک چیزی برای من مشخص بود؛ می‌دانستم که من آینده‌ام را به عنوان یک نقاش طراحی خواهم کرد.

حالا که به گذشته نگاه می‌کنید از این که قدم در این راه گذاشتید و عمرتان را در عرصه نقاشی سپری کردید راضی هستید؟

رسیدن به هر جایی به تدریج صورت می‌گیرد و آدم آرام آرام به شکل فعلی خودش عادت می‌کند. ولی چون این روند تدریجی است شگفت‌زده هم نمی‌شود. بنابراین اگر آن بچه‌ای که به تهران آمد مهمترین آرزویش نقاش شدن بود آرام آرام به این جایگاه رسید و طبیعتا هیچ تصوری از موقعیت ۶۰ سال آینده‌اش نداشت. اما اینکه گفتم می‌خواست نقاش باشد را دنبال کرد و خیلی تلاش کرد تا نقاش بشود و نقاش بماند. خیلی خیلی کار کرد. من می‌توانم این امتیاز مثبت را به آن بچه بدهم. ولی اینکه برای شما مهم است بدانید این تصور چقدر واقعیت پیدا کرده باید بگویم خیلی زیاد. من بابت حاصل کارم بسیار مفتخر و مغرور هستم. هشت جلد کتاب نوشتم. پنج هزار شاگرد تربیت کردم و بیش از چهار هزار نقاشی کشیدم در تمام این سال ها. به هر حال اینها به عنوان کارنامه آدمی است که در این حوزه کار کرده آن هم فارغ از کیفیت و موفقیتش. این کارنامه در مجموع برای خودم قابل رضایت است.

جلد روزنامه قانون و چاپ مصاحبه آغداشلو – 20 دی 1393
جلد روزنامه قانون و چاپ مصاحبه آغداشلو – ۲۰ دی ۱۳۹۳

اگر این طور است پس چرا فکر می‌کنید رفتن شما حادثه مهمی نیست ؟ حتی رفتن‌تان را به گنجشکی مثال می‌زنید که فکر می‌کرد خیلی مهم است برای همین وقتی می‌خواست از شاخه برخیزد، می‌گفت ای کوه آماده باش که می‌خواهم بپرم.  ولی این قیاس شما اشتباه است. تا به حال چند بار به خارج از کشور سفر کرده‌اید اما هیچ وقت مثل این بار از رفتن صحبت نکردید. برای دوستداران تان این شائبه به وجود می‌آید که این بار برنمی‌گردید.

نه اصلا؛ من برمی‌گردم. برای اینکه مخاطب من اینجاست. وقتی برنمی‌گردم که دیگر نخواهم نقاشی بکشم. نخواهم بنویسم و نخواهم معلمی کنم. مثل همان مثالی که به شوخی گفتم می‌خواهم بروم در پارک بنشینم و به گنجشک‌ها و سنجاب‌ها غذا بدهم. این اتفاق وقتی می‌افتد که من این مجموعه‌ای را که گفتم نیاز به مخاطب دارم کنار بگذارم. این دغدغه من نباشد که باید مطلبی تذکر داده شود و من باید این تذکر را بدهم. مثالی می‌زنم که درباره مقبره فردوسی است. من برای دیدار از مقبره فردوسی به طوس رفته بودم. دیدم از این میراث فرهنگی خیلی بد نگهداری می‌شود و رفتاری که با این مقبره باشکوه می‌کنند توهین آمیز است. دیدم دستفروش‌ها حتی تا نزدیکی مزار فردوسی پیشروی کرده بودند. یک مقاله نوشتم و گفتم شما نمی‌توانید با پایه‌های فرهنگ‌تان این طوری رفتار کنید. مقاله تندی هم بود. بعدها شنیدم که آنجا را تا حدود زیادی اصلاح کردند. ببینید اگر من در جایی احساس کنم که چیزی باید بگویم و اگر نگویم نمی‌شود پس باید بنویسم. بنابراین تا وقتی که این طوری فکر می‌کنم آن چیزی که جزو خود من و سرزمین من است برایم اهمیت و اولویت دارد وگرنه برای من چه فرقی می‌کرد اگر آن بنا در پاریس بود. از طرف دیگر من برای گذران زندگی‌ام باید نقاشی بکشم چون اندوخته‌ای که ندارم. اگر هم بخواهم نقاشی بکشم باز مخاطب من همین جا است. من برای مردم خودم نقاشی می‌کشم و اگر قرار باشد درس بدهم و تجربیات خودم را منتقل کنم باز برای مردم خودم انجام می‌دهم. به من چه که در ژنو یک هنرمند با استعداد به چه چیزی نیاز دارد برای من اولویت کشورم است. تا وقتی که این را به عنوان یک فریضه تلقی کنم طبیعتا رفتن و ماندنم در کشور دیگر بی‌معنی می شود. من هنوز احساس می‌کنم باید نقاشی بکشم و باید بنویسم و باید درس بدهم. تا وقتی که این حس و نیاز در من هست مکانش همین جا است.

بسیار خوب؛ شعری از شما پیدا کردم که ظاهرا در ۱۴ سالگی سروده بودید و آرزوی برگشت به زادگاه‌تان، رشت را فریاد می‌کردید. حال و هوایش هم به این روزهای شما نزدیک است. یعنی هجرت و غم دوری. اولش می‌نویسید:« رشت، شهرم سال‌ها بگذشته است از آن زمان…» تا آخرش که می‌گویید: « این شود آیا، شود آیا که برگردم به شهرم/ سینه‌ام را باز بفشارم بر علف‌هایش/ این شود آیا، شود آیا؟»

(لبخندی روی لبش می‌نشیند) بله، بله، درست است.

پس شاعر هم هستید؟

شعر می‌گفتم. اتفاقا زیاد هم می‌گفتم. مجموعه شعرم هم پیش عباس کیارستمی است.

یعنی مجموعه شعری از تمام این سال‌ها است یا…

نه؛ مال همان سال‌های دبیرستانم است.

از آن سال‌های کودکی تا الان که پا به ۷۵ سالگی گذاشتید آیا موردی یا آرزویی بوده که به آن فکر کرده باشید یا می‌خواستید به آن برسید اما این اتفاق نیافتاده باشد؟

(مکث می‌کند) نه واقعا. من پیش از انقلاب کمتر نقاشی می‌کردم و بیشتر یا تدریس می‌کردم یا مقاله می‌نوشتم و برنامه‌ریزی فرهنگی می‌کردم. بنابراین اوج آن چیزی که می‌خواستم پیش از انقلاب برایم مقدور شد. مدتی سرپرست موزه «رضا عباسی» بودم و برای تاسیس چند موزه دیگر هم برنامه‌ریزی کردم که هنوز فعالند. این همان وظیفه‌ای بود که به درستی انجام دادم. بعد از انقلاب هم که دیگر آن برنامه‌ریزی و آن تجربیات و نتیجه‌ای که گرفته بودیم جایگاهی نداشت.

این حتما به همان حرفی که چند وقت پیش مطرح کرده بودید برمی‌گردد. اینکه دولت‌های مختلف موضع‌گیری‌های مختلفی درباره شما داشتند.

بله، دقیقا.

می‌خواهم بدانم آیا دولتی بوده مواضع فرهنگی و هنری‌اش با تفکرات شما نزدیک بوده باشد و بخواهد از تجربیات و دانش شما استفاده کند؟

خب طبیعتا این اتفاق به صورت تمام و کمال نمی‌توانست باشد. آدم بعضی وقت‌ها نظری دارد که فکر می‌کند این نظر در بدنه آن دستگاه برنامه‌ریز می‌تواند وجود داشته باشد و نتیجه خوبی هم گرفته شود. ولی من با دولت‌ها کار زیادی نداشتم و دولت‌ها هم کار زیادی با من نداشتند.

چرا نباید دولت‌ها از شما همفکری بگیرند؟  آن هم در شرایطی که جایگاه مهمی برای هنر شما قائلند.

شاید به خاطر اینکه من همیشه چه پیش از انقلاب و چه بعد از آن حتی در نقاشی‌هایم سعی کردم مستقل بمانم. هیچ وقت اهل گروه و جناحی نبودم. اما اینکه چرا دولت‌ها بعد از انقلاب با دیدهای مختلفی با من رفتار کردند باید از خودشان پرسید. ولی در همین دوره پیش از آقای احمدی‌نژاد، هر کمک یا سوالی که داشتند من بی‌دریغ همکاری می‌کردم. من معاند به معنای آنکه از بنیان یک دولت را رد کنم، نبودم. منتها همیشه مشروط بوده است. یک جاهایی اتفاقات خوبی افتاد و یک جاهایی هم اشکالات عمده‌ای وجود دارد. به هر حال چون هر دولتی که می‌آمد نحله فکری خاصی داشت من قادر نبودم خودم را تطبیق بدهم در نتیجه سر جای خودم ماندم. هر وقت هم احساس کردم می‌توانم راه حلی ارائه بدهم این کار را کردم. من روشنفکر ضد دولتی نبودم ولی روشنفکر دولتی هم نبودم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا