بادبان – فرید دهدزی – تاریخ سرایش «قصیده برای انسان ماه بهمن» مهم است. مهم است زیرا حزب توده پس از بنیاد خود (۱۰ مهر ۱۳۲۰) توانست در امامزاده عبدالله شهرری برای تقی اِرانی مجلس یادبود بگیرد. این سنت تا هفت سال بعد، یعنی در ۱۴ بهمن ۱۳۲۷ تداوم داشت که با سوءِقصد به محمدرضاشاه به تاریخ ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ در دانشگاه تهران، ابتدا حزب توده غیرقانونی اعلام شد و سپس نه تنها این سنت دیگر تداوم نداشت بلکه ابتدا با دستگیری سران حزب توده و سپس فراری شدن و مهاجرت آنان متوقف شد.
احمد شاملو در دهه ۱۳۲۰ هیچگاه عضو حزب توده نبود. تنها دو ماه، آنهم پس از کودتای ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ به عضویت حزب توده درآمد. اما همواره به آرمانهای سوسیالیستی باور داشت. از همینرو پس از غیرقانونی اعلام شدن حزب توده، حتی با وجود سرکوب و دیکتاتوری دوران نخستوزیری سپهبد حاجعلی رزمآرا، ۱۴ بهمن ۱۳۲۹ قصیده برای انسان ماه بهمن را در سوگ تقی اِرانی و نقد دژخیمان استبداد پهلوی یعنی رضاشاه سرود.
گفتنی است که شاملو به هیچ عنوان این قطعه شعر را برای خوشآمد حزب توده سرایش نکرد بلکه برخلاف حزب توده که اِرانی را پدر معنوی خود میدانست، شاملو چنین نمیپنداشت؛ او اِرانی را دانشمندی میپنداشت که در راه انسانیت مبارزه و اندیشه کرد. اینکه اِرانی توسط حزب توده مصادره به مطلوب میشد امری نبود که توسط اندیشمندان و مفسران چپ مورد نقد جدی قرار نگیرد. بلکه کسانی چون خسرو شاکری (در کتاب تقی اِرانی در آیینه تاریخ)، حمید احمدی (در کتاب تاریخچه فرقه جمهوری انقلابی ایران)، یونس جلالی (در کتاب تقی اِرانی؛ یک زندگی کوتاه) و … گفتمان اِرانی را متضاد و مخالف مَشیِ حزب توده قلمداد میکردند.
شاملو نیز اِرانی را انسانی مستقل، آزادیخواه، انساندوست و ملّیگرا میدانست که وابستگی به حزب کمونیست شوروی و کمینترن نداشت و جدای از تبلیغات حزب توده، قصیده برای انسان ماه بهمن را برای اِرانی سرود. او جانسپاری اِرانی در زندان قصر را نیز از آن دست جنایات رضاشاه پهلوی میدانست و از این رو میزان قساوت رضاشاه را با آدولف هیتلر مقایسه میکند: «قافیهی در ظلمت/ قافیهی پنهانی/ قافیهی جنایت/ قافیهی زندان در برابرِ انسان/ و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان».
رباعی شاعر مقتول برای نویسنده مقتول
درباره جانسپاری و کشتن تقی اِرانی گزارشها، شواهد و روایتهای رسمی منتشر شده است که فقره مهم آن براساس پژوهشهای یونس جلالی استناد میشود: «[اِرانی واپسین] دفاع تاریخی خود را در ۲۱ اَبانماه ۱۳۱۷ ایراد کرد؛ حکم دادگاه ۲۴ اَبان اعلام شد و او به ده سال حبس مجرد محکوم شد و این آخرین روزی بود که آن ۵۳ نفر، چهره او را دیدند. آنچه درباره آخرین مرحله زندان و زندگی او میتوان گفت چنین است: او را به زندان موقت بردند، در بند ۴ در سلولی حبس کردند که زندانی پیشین آن به مرض تیفوس مبتلا بود و به دستور [سرپاس] مختاری، مشارکت فعال نیرومند و فرمانبرداری پایور و دیگر عاملین، در عرض پانزده ماه با محروم کردن او از خوارک و پوشاک لازم، هواخوری، دوا و درمان قوای او را تحلیل دادند و او را به ورطهی مرگ کشاندند. بنا به مشاهدات نظافتچیها، پاسبانها، همبندان و پزشکان، بیش از مرگ چهرهاش دگرگون شده بود، تب و لرز داشت، تلو تلو میخورد، هذیان میگفت، ضجه میزد که با اغماء رفت. چنین شد که زندانی شماره ۷۴۰ در ۱۴ بهمن ۱۳۱۸ در زندان موقت درگذشت و کمی پس از آن جسد او که به دشواری قابل شناسایی بود به خانوادهاش تحویل داده شد و کفش و کلاه و لباس او که پس از دستگیری بایگانی شده بودند، طعمهی آتش شدند (گزارشها شامل مشاهدات همبندان او، زینالعابدین کاشانی، عبدالکریم بلوچ، پزشکان، حسین معاون و هاشمی، و نگهبانها محمد صالحی، نورالدین فقیهی، سید محمد موسوی و دیگران بود. شناسایی جسد را احمد سیدامامی که پزشک و دوست او بود انجام داد)».(۱) پس از شهریور ۱۳۲۰، عاملان قتل اِرانی جز رضاشاه در دادگاه محکوم شدند و تمامی اسناد و شواهد دلالت بر قتل عمد توسط شهربانی حکایت میکرد.(۲) اِرانی به طور مستمر در زندان تحت فشار و شکنجه قرار گرفت و یکبار او به همراه تنی چند از ۵۳ نفر اعتصاب غذا کردند. آوازه این اعتصاب در زندان قصر چنان بود که فرخی یزدی رباعی زیرا را سرایید:
«صد مرد چو شیر، عهد و پیمان کردند
اعلان گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ شرف
با شور و شعف ترک سر و جان کردند»
عجبا که فرخی یزدی را پنج ماه پیش از جانسپاری اِرانی در همان زندان قصر، ابتدا به بیماری مالاریا مبتلا کردند و سپس با آمپول هوای پزشک احمدی کشتند.
روایت بزرگ علوی از جانسپاری ارانی
درباره اِرانی گزارشهای بسیاری در دست است. از جمله رمان «چشمهایش» اثر بزرگ علوی که حکایت زندگی اِرانی است. اما علوی در کتاب «پنجاهوسه نفر» گزارش جانسپاری اِرانی را گواهی میدهد: «مرگ دکتر ارانی از آن مصیبتهایی است که کلیه کسانی که در زندان بوده و نام او را شنیده یا یک بار او را در سلولهای مرطوب کوریدورِ [راهرو] سه و چهار زندان موقت دیده بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد… روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ نعش دکتر ارانی را به غسالخانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر ارانی، طبیبی که با او از بچگی در فرنگستان معاشر و رفیق بود، نعش او را معاینه کرد و علایم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خون دل وسایل تحصیل پسرش را فراهم کرده، روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ لاشه پسر خود را نشناخت. بیچاره زبان گرفته بود که این پسر من نیست. اینطور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه دامن پزشک معالج دکتر ارانی را گرفته و از او خواسته بود که پسرش را نجات دهد و به او اجازه دهد دوا و غذا برای پسرش بفرستد. دکتر زندان در جواب گفته بود که این کار میسر نیست. برای آنکه به من دستور دادهاند که او را درمان نکنم…».
تقی ارانی همان ققنوس نیما یوشیج بود
بسیاری بر این باور هستند که «ققنوس» نیما یوشیج همان شخصیت دکتر تقی اِرانی است. بهرغم اینکه نیما این شعر را دو سال پیش از جانسپاری اِرانی سروده است. اما نماد و مصادیق موجود در شعر و همچنین روابط فکری نیما و اِرانی بیانگر پردازش شخصیت اِرانی توسط نیما در ققنوس است.
نیما در شعر «ققنوس» از مرغی جانباز و ایثارگر سخن میگوید که در سرزمینی که از آتش تجلیل یافته و اکنون به یک جهنم تبدیل یافته، زندگی میکند و حس میکند که اگر در این خرابآباد، زندگیاش همچون مرغان دیگر در خواب و خورد بهسرآید، رنجی که میکشد رنجی پست و حقیر خواهد بود و ارزش به یاد ماندن و نام بردن را نخواهد داشت. به همین دلیل برای اینکه برای رنجش معنا و ارزششی والا و یادمان بیافریند، جانش را فدا میکند و خود را در میان شعلههای آتش میافکند تا جوجههایش از خاکسترش سر به درآرند و جان بگیرند:
«جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگیاش چیز دلکش است
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تیرهست همچو دود، اگرچند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم مینماید و صبح سفیدشان
حس میکند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سرآید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد
آن مرغ نغزخوان
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته
بستهست دمبهدم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه
ناگاه چون بهجای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنیاش نداند هر مرغ رهگذر
آنگه ز رنجهای درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش میافکند
باد شدید میدمد و سوختهست مرغ
خاکستر تنش را اندوختهست مرغ
پس جوجههاش از دل خاکسترش بهدر»
دو سال پس از جانسپاری تقی اِرانی، نیما بیپرده نام و یاد دکتر اِرانی را گرامی میدارد؛ در شعر دیگری یاد اِرانی را زنده نگاه میدارد و میگوید او نمرده است:
«دو سال از نبود غمانگیز او گذشت
روزی مزار او
دوبار برگهای خزان ریخته شدند
سه سایهی شکستهی گریان
بر شاخههای سایهی دیگر
آویخته شدند
آنوقت باز مثل دگر روزها دمید
این روشن افق
یک جغد بیثبات از آن جایگه پرید
یا یک غروب غمگین بالای آن مزار
غمناکتر نشیند
دو سال مثل آنکه دو روز از غمش گذشت
روز سفید آمد از نوبه سیر و گشت
بر ساحت جبین جوانی
خط دگر نوشت
مانند اینکه آنکه تو دانی نمرده است
هر کس به یادش آید، گوید:
نه او نمرده، او ز نهانخانهی وجود
برپای خاسته است
او از برای زندگی ما
تا بهرهورتر آئیم
دارد هنوز هم سخنی گرم میکند
این تیره جوی سنگدلان را
دارد به حرف مردمی ای نرم میکند
دو سال شمع زندگیاش را به روشنی
مردم ندید لیک
بس شمعهای دیگر روشن شدند از او
بس فکرهای ویران گلشن شدند از او
مانند آنکه همین آرزوش بود
پرید از برابر زندان
مرغ شکسته پر که همه رنج و جوش بود
تا روی بام دیگر آید ز نو فرود
زآنجا به رنگ دیگر با ما کند سخن
دو سال شد … پرندهی …
مانند یک دقیقهی لذت که بگذرد
مثل چراغ روشنی از …
… نگذشته ست لیک
او با خیال گرم مردمان شریک
دارد به شیوههای دگر …
او در میان تیرهی این خاکهای سرد
هرچند منزوی
کرده است در درون بسی دل کنون مقر
نه، او نمرده است آنکه دلی زنده میکند
هرگز بر او نیابد بد روی مرگ دست
شکل غراب بیهده …
بر این مزار، بیهده بنشسته است جغد
اشک سه سایه بیسبب اینجاست بر زمین»
شاملو و حماسهسرایی برای دکتر ارانی
اشعار نیما و از جمله روایت و شهادت کسانی مانند بزرگ علوی، احمد شاملو را برآن میدارد که نه یک مرثیه برای اِرانی سرایش کند که برای او یک حَماسهسُرایی کند. «قصیده برای انسان ماه بهمن» شاملو، یک حماسهسرایی است. در همان مطلع او با ضربآهنگ حماسهگونه آغاز میکند:
«تو نمیدانی غریوِ یک عظمت/ وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد/ چه کوهیست!/ تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان/ وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود/ چه دریاییست!»
شاملو در اینجا شکنجه اِرانی را در نهایت شکنجه رژیم پهلوی میداند. زیرا ارانی مانند کوهی، در مقابل شکنجه ایستاد و توانست دژخیمان استبداد رضاشاهی را شکست دهد:
«تو نمیدانی مُردن/ وقتی که انسان مرگ را شکست داده است/ چه زندگیست!/ تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست/ تو نمیدانی اِرانی کیست/ و نمیدانی هنگامی که/ گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی/ و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت/ و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید/ و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را/ از استخوانهای پیکرش جدا کردهای/ چهگونه او طبلِ سُرخِ/ زندهگیاش را به نوا درآورد/ در نبضِ زیراب/ در قلبِ آبادان/ و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد/ با سه دهان صد دهان هزار دهان/ با سیصد هزار دهان/ با قافیهی خون/ با کلمهی انسان/ با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب/ با مارشِ فردا/ که راه میرود/ میافتد برمیخیزد/ برمیخیزد برمیخیزد میافتد/ برمیخیزد برمیخیزد»
شاملو بر این باور است که ارانی نه تنها دژخیمان را شکست داد بلکه مرگ را نیز شکست داد. شاملو با زیرکی نحوه شکنجه و قتل ارانی را به برآمدن روح از کالبد جسد و تبدیل شدن وی به نماد یک خیزش کارگری و مردمی تمثیل میکند. در ادامه به اندیشه انسانی اوی اشاره میکند که اِرانی تنها نماد مقاومت و آزادیخواهی در ایران نیست بلکه نماد انسانیت، انسانی که در هر کجای جهان در مقابل دیکتاتور میایستد:
«و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض/ گام برمیدارد/ و راه میرود بر تاریخ، بر چین/ بر ایران و یونان/ انسان انسان انسان انسان… انسانها…/ و که میدود چون خون، شتابان/ در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان/ انسان انسان انسان انسان… انسانها… و به مانندِ سیلابه که از سد/ سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش/ از دیوارِ هزاران قافیه:/ قافیهی دزدانه/ قافیهی در ظلمت/ قافیهی پنهانی/ قافیهی جنایت/ قافیهی زندان در برابرِ انسان/ و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان/ به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:/ قافیهی لزج/ قافیهی خون!»
او همانگونه که انسانیت و مقاومت انسان را محدود به ایران نمیداند، جنایت بر علیه بشریت را تنها معطوف به ایران نمیداند. چنانکه با ظرافت هیتلر و رضاشاه را کنار یکدیگر قرار داده و دو جنایتکار بر علیه بشریت میداند:
«و سیلابِ پُرطبل/ از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت:/ خون، انسان، خون، انسان،/ انسان، خون، انسان…/ و از هر انسان سیلابهیی از خون/ و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان:/ انسانِ بیمرگ/ انسانِ ماهِ بهمن/ انسانِ پولیتسر/ انسانِ ژاکدوکور/ انسانِ چین/ انسانِ انسانیت/ انسانِ هر قلب/ که در آن قلب، هر خون/ که در آن خون، هر قطره/ انسانِ هر قطره/ که از آن قطره، هر تپش/ که از آن تپش، هر زندگی/ یک انسانیتِ مطلق است»
علیرغم اینکه شاملو در دهه سی، به ویژه تا شش سال پس از کودتای ۲۸ مرداد، شاعر یأس محسوب میشد اما در این قطعه شعر (قصیده برای انسان ماه بهمن) با اینکه از سوگ جانسپاری یک اسطوره سخن میگوید، بسیار امیدوار و انقلابی سخن میگوید. انسانی [منظور اِرانی] را تصویر میکند که شکنجه شده است و از او خون میریزد، پا در زنجیر دارد و با قدم نهادن و افتادن هر قطره خونش، سرنوشت تاریخ خود را میسازد. با تهوع خونآلود خود پس از تیرباران، کسی چون رضاشاه مستبد و خودسری را واژگون میکند. هر گلولهای که به سمت آنان پرتاب میشود، هزاران نفر را به دروازه آزادی و رهایی سوق میدهد:
«و انسانهایی که پا در زنجیر/ به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را/ حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام/ رضای خودرویی را میخشکاند/ بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است/ سیلیست/ که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ/ خراب میکند و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر/ دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر/ که سیصد هزار نفر/ از آن میگذرند/ رو به بُرجِ زمردِ فردا و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت/ دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را/ در انوالیدی میجَوَد»
این قطعه شعر، از چند حیث واجد اهمیت است. وجه بارز آن، بیان فضای ضد رضاشاهی در دهه بیست در بین جامعه ایران است. مردم رضاشاه را فردی میدانستند که بدون هیچ پیشینهای، کشور را تاراج کرده بود و یک استبداد مطلق سرکوبگرانه را به ارمغان آورده بود. از سوی دیگر حمله و اشغال ایران توسط متفقین را زیر سرِ بیکفایتیهایِ رضاشاه میدانستند. رضاشاه از چنان بدنامی نزد آحاد ملّت برخوردار بود که پس مرگ وی در چهار اَمُرداد ۱۳۲۳ در ژوهانسبورگ تا شش سال، امکان انتقال جسدش از مسجد رفاعی مصر به ایران ممکن نبود. فضای ضد رضاشاهی در سال ۱۳۲۸ به اوج خود رسیده بود. با این وجود در هفدهم اردیبهشت ۱۳۲۹ در یک فضای پادگانی و خفقان احزاب و مردم، توانستند ضمن انتقال جسد رضاشاه به ایران، جسد وی را در شاهعبدالعظیم تشییع کنند.(۳)
احمد شاملو این قطعه شعر را در همان دوران، یعنی ۱۰ ماه بعد در ۱۴ بهمن ۱۳۲۹ سرود. از القابی که شاملو برای رضاشاه بر میشمرد: «شرفِ یک پادشاه بیهمهچیز است». بیهمهچیز یعنی فاقد هر گونه خُلق و خوی انسانی. شاملو میگوید:
«قافیهی زندان در برابرِ انسان/ و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان/ به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»/ قافیهی لزج/ قافیهی خون! […]/ و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام/ رضای خودرویی را میخشکاند/ بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت […]/ و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه/ رضاخان!/ شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است».
شاملو در این قطعه رسم اسیرکشی و زندانیکشی را محکوم میکند. ضمن اینکه شکنجه و کشتن زندانیان حُکمدار را محکوم میکند، عامل قتل دکتر اِرانی را یک پادشاه جنایتکار و خونخوار میداند که بویی از انسان و انسانیت نبرده است: «نامش نیست انسان/ نه، نامش انسان نیست، انسان نیست/ من نمیدانم چیست/ به جز یک سلطان!»
شاملو پس از اینکه لقب یک پادشاه بیهمهچیز را به رضاشاه میدهد، او را فردی میداند که در اوج تنگدستی، با کشورگشایی و تصرف اموال مُلک و ملّت بههمهچیز میرسد! این تناسب بیهمهچیزی، به همه چیز رسیدن، بسیار جالب است. او در پی آن شرف یک پادشاه بیهمهچیز میگوید:
«و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق/ و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف/ و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده/ با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان/ نامش نیست انسان/ نه، نامش انسان نیست، انسان نیست/ من نمیدانم چیست/ به جز یک سلطان!»
نمایندگان مجلس شورای ایران در همان ابتدای تبعید و گریز رضاشاه از میهن به روشنگری پرداختند و همین گفتار شاملو را در نطقهای آتشین خود در صحن مجلس شورای ملّی ایران به عناوین مختلف یادآور میشدند. دکتر مصدق در دادگاه نظامی بارها به این نکته اشاره کرد. بهعنوان نمونه در نخستین جلسات دادگاه نظامی چنین گفت: «شاه فقید را انگلیسیها در این مملکت شاه کردند و وقتی که خواستند، این شاه با عظمت و اقتدار را به وسیله دو مذاکره در رادیو از مملکت ببرند! این پادشاه قبل از اینکه سرکار بیاید دیناری نداشت و وقتی از مملکت رفت غیر از پولهایی که در بانک لندن ودیعه گذارده بود پنجاه و هشت میلیون تومان پول به دست شاه فعلی بود. این پادشاه اِبقاء [رحم] به جان و مال کسی نکرد و پنج هزار و ششصد رَقَبَه از املاک مردم را بدون آنکه کسی اعلان ثبت آن را در جراید ببیند بر طبق اوراق رسمی ثبت اسناد به ملکیت خود درآورد.»(۴)
صادق هدایت، حاجی آقا و زمینخواری رضاشاه
تنها احمد شاملو نبود که مانند دیگر آحاد جامعه ضد رضاشاه بود بلکه دیگر روشنفکران مانند نیما یوشیج، صادق هدایت و … همنوا با گفتمان رایج بودند. هدایت در چندین داستان خود از جمله توپ مرواری، حاجی آقا و … رضاشاه را مورد نقد قرار میدهد. به عنوان نمونه در کتاب حاجی آقا، تعابیرِ نزدیک به شاملو را درباره رضاشاه بکار میبرد. هدایت در کتاب حاجیآقا به زمینخواری رضاشاه اشاره میکند. او از قول حاجیآقا پیش از شهریور ۱۳۲۰ میگوید: «ما مشت آهنین میخواهیم. بروید از مازندران سرمشق بگیرید. من تصدیق میکنم که از روی کمال و رضا و رغبت یک کفدست زمین که آنجا داشتم در طبق اخلاص گذاشتم و تقدیم خاکپای همایونی کردم، حالا هر کس از آن حوالی میاد میگه که مثل بهشت برین شده. اگر مال خودم بود، سالی یکمشت برنج عایدی داشت که میباس با منقاش از توی گلوی کدخدا و عمال دولت بیرون بکشم. همهاش حیف و میل میشد، خودمم که شخصاً نمیتوانستم رسیدگی بکنم اما حالا به دست آدم خبره افتاده، خوب چه بهتر! مملکت آباد میشه. – عیبش اینجاست که امروزه کسی حاضر نیست فداکاری بکنه. اگر بخواند که مملکت آباد بشه باید اداره املاک بهدست شخص اول مملکت پدر تاجدارمان باشه که در زیر سایهٔ او ما این همه ترقیات روز افزون کردهایم…». اما همان فرد یعنی حاجیآقا پس از شهریور ۱۳۲۰ و تبعید رضاشاه، نون را به نرخِ روز میخورد و ضمن نکوهش رضاشاه، به تصرف املاکش توسط رضاشاه اعتراف میکند و میگوید: «تو آن دوره مردم به جان و مال خودشان اطمینان نداشتند، املاک من تو مازندران را به یک قران مصالحه کردند و مجبورم کردند قبالهاش را ببرم تقدیم خاکپای رضاخان بکنم! کسی جرأت نمیکرد که جیک بزنه! … این قائد عظیمالشأن که همه هستی مملکت را بالا کشید، جواهرات سلطنتی را دزدید و عتیقهها را با خودش برد، حالا یک مشت عکس رنگین خودش را توی دست مردم به یادگار گذاشته که به لعنت شیطان نمیارزه… یکی نبود ازش بپرسه: مرتیکه پول ملت را کجا میبری؟ برای اینکه همه آنهایی که ماندند شریک دزد و رفیق قافله هستند… خودش هم آلت بود، مسخره بود، یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست. شام ۳۰ شبش را هم کنار گذاشت، به ریش ملت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملت گدا و گشنه توی هفت اقلیم معلق وارو بزنند آن وقت آنجور اقتضا میکرد … آخر منم سرم تو حساب بود، درسته که خاک تو چشم مردم پاشید خانههای مردم را خراب کرد، املاک منو تو مازندران غصب کرد اما مگر راهآهن را برای من و شما کشید؟ با پول مردم کشید. اما دستورش را از اربابش گرفته بود، مگر نتیجهاش را نمیبینید؟ آخر من وارد سیاستم، میدانم از کجا آب میخوره… مردم دین و ناموس و دارایی خودشان را از دست دادند…». هدایت «حاجیآقا» را ۱۳۲۴ نگاشت، شاملو «قصیده برای انسان ماه بهمن» را ۱۳۲۹. در واقع هدایت و شاملو بیانگر نظر آحاد جامعه درباره رضاشاه در دهه ۲۰ بودند.
شعر شاملو در پیوند با رویدادهای تاریخ
درباره «قصیده برای انسان ماه بهمن» سخن زیاد است. اما نکته قابل توجه این است که این قطعه شعر در کتاب «قطعنامه» منتشر شده است و این نخستین کوشش شاملو در بنیاد شعر سپید است. شاملو ضمن اینکه کوشش میکرد که به شعر فُرم دیگری ببخشد، از لحاظ معنایی و ماهوی نیز کوشش کرده بود که شعر را با رویدادهای تاریخی پیوند دهد؛ نه چنانکه درگیر گزارشهای جراید روزمره شود، نه آنچنانکه منتزع [و بیرون] از زمین و زمان باشد. اشعار شاملو نه تنها سالشمار تاریخ پرفراز و نشیب و روایتگر تاریخ استبدادی دوران معاصر است بلکه مظهر انسانیت مطلق است (چنانکه در همین قصیده برای انسان ماه بهمن، به همین امر تکیه میکند). او در این قصیده، ۴۵ مرتبه واژه انسان و ۱۴مرتبه واژه زندگی را بهکار میبرد. در چندجا شعر را جدا از زندگی انسان نمیداند:
«و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش/ و زندگیِ شعرِ من/ با خونِ قافیهاش/ و چه بسیار/ که دفترِ شعرِ زندگیشان را/ با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند/ چه بسیار/ که کُشتند بردگیِ زندگیشان را/ تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود/ با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا/ شعرِ زندگیشان را سرودند/ و چون من شاعر بودند/ و شعر از زندگیشان جدا نبود…. جدا نبود شعرِشان از زندگیشان/ و قافیهی دیگر نداشت/ جز انسان»
همان نظریهای که بعدها در شعر و گفتوگوهای خود بسط و گسترش داد. مانند قطعهای با عنوان «شعری که زندگیست» که در سال ۱۳۳۳ در زندان قصر سرایید. شاملو این باور را تا سالهای واپسین زندگی خود همواره بیان میکرد.(۵)
شاملو در هنگامه خوانش همین شعر در شب شعر دانشگاه برکلی (اردیبهشت ۱۳۶۹)، وقتی به خوانش «جدا نبود شعرشان از زندگیشان» میگوید: «مثل اینکه ما از همان اوائل زندگی، پالنمون کج بوده!». اشاره میکند که او از همان ابتدا یعنی زمان سرایش قصیده برای انسان ماه بهمن [بهمن ۱۳۲۹]، قصد داشته شعر را برآمده از فراز و فرودهای زندگی یک انسان نماید و کوشش کرده که شعر را روایتگر زندگی انسان کند. در نهایت شاملو در قصیده برای انسان ماه بهمن، دکتر تقی اِرانی را دستآویزی برای محکوم کردن جنایتهای رضاشاه، نقد رضاشاه، وصف انسانیت، وصف زندگی، پیوند دادن شعر و زندگی و انسانیت، امیدمندی به انسانها و … میکند.
تنش چپها با شاملو در دانشگاه برکلی آمریکا
احمد شاملو در فروردینماه ۱۳۶۹ از سوی مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه برکلی و سیرا (CIRA مرکز مطالعات پژوهشی ایران) به آمریکا میرود. در ۱۸ فروردین ۱۳۶۹ در دانشگاه برکلی سخنرانی معروف خود را با عنوان «حقیقت چقدر آسیبپذیر است؟» ایراد میکند. این سخنرانی با عناوین «نگرانی من» و یا «این ملت حافظه تاریخی ندارد» نیز منتشر میشود.
اما نخستین شب شعر خود را در UC برکلی در ASUC، به تاریخ ۲۵ فروردین ۱۳۶۹ اجرا میکند. شاملو قرار نبود اشعار گذشته خود را بخواند و بیشتر در نظر داشت اشعار معاصرتر خود را خوانش کند اما چندتن از سمپاتیزان جریان چپ در صدد این بودند که از شاملو بهانهای بدست بیاورند تا او را به هواخواهی از سلطنت متهم کنند که شاملو با نخواندن اشعار گذشته خود، نسبت به رژیم پهلوی اظهار ندامت کرده است. در حالیکه شاملو چند شعر مشهور خود در نفی سلطنت پهلوی از جمله آخر بازی که توصیف آشکار واژگونی استبداد سلطنتی پهلوی است خوانش کرد. آن افراد در پی آن بودند که شاملو اشعار سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۴ را بخواند. به ویژه از اینکه متوجه شده بودند شاملو نام «خسرو روزبه» را از پیشانی شعر «خطابهٔ تدفین» برداشته بود. گرچه شاملو در زندگیاش کوشش کرده بود که هر انسانی در راه انسانیت مبارزه کرده و شهید شده بود، حائز پیشکش شعر است. خسرو روزبه هم از این قائده مستثنی نبود. شاملو پس از اعدام خسرو روزبه معتقد بود چندین سال باید از اعدام بگذرد تا او بتواند به درستی برای وی شعر بسراید. روزبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۷ اعدام شد. اما شاملو هفده سال بعد در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۵۴ برای روزبه خطابهٔ تدفین را سرایید: «غافلان/ همسازند/ تنها توفان/ کودکانِ ناهمگون میزاید …»
شاملو پس از انقلاب و احتمالاً پس از انتشار کتاب و آلبوم «کاشفان فروتن شوکران» در سال ۱۳۵۹ به اعترافهایی بر میخورد که نشان از دست داشتن خسرو روزبه در قتل محمد مسعود داشت. ضمن اینکه همین روایت پس از دستگیری سران حزب توده در بهمن ۱۳۶۱ اظهار شد. شاملو پس از مشاهده اعترافها، نام خسرو روزبه را از پیشانی شعر برمیدارد و میگوید: «مناسبت این شعر – اعدام خسرو روزبه – برای همیشه منتفی میشود. بشر اولیهیی که تنها برای ایجاد بهرهبرداری سیاسی حاضر شود در مقام جلادی فاقد احساس دست به قتل نفس موجودی حتی بیارجتر از خود ببالاید تنها یک جنایتکار است و بس. تأیید او، به هر دلیل که باشد تأیید همهی جلادان تاریخ است. متأسفانه بسیار دیر به اقاریر این شخص دست یافتم.» در برکلی سمپاتیزان چپ، به ویژه حزب توده از شاملو میخواهند خطابه تدفین را بخواند که شاملو سرباز میزند و همین داستان را روایت میکند. برخی از آن افراد، جلسه را به تنش کشیده و در نهایت جلسه را ترک میکنند.
شبی که شاملو در لسآنجلس از ارانی خواند
۵ اردیبهشت شاملو در دانشگاه UCLA لسآنجلس در رویسهال Roys Hall شاملو، شب شعر دیگری برپا میکند. او این بار همان سبک و سیاق شعرخوانی دانشگاه برکلی را تکرار میکند. تنها شعر «قصیده برای انسان ماه بهمن» را به مجموعه اجرایی خود اضافه میکند. دکتر خسرو قدیری از اعضای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در آن سالها که آن زمان از گردانندگان شب شعر و از نزدیکان شاملو بود. جریان شبهای شعر را در نامهنگاری با نگارنده چنین تعریف میکند:
«شاملو برای بار نخست به دعوت دانشگاه برکلی به آمریکا آمد. اتفاقاتی در آن شب شعر رخ داد که شاملو شمهای از آن را در شب شعر دوم بیان کرد (در نوار مضبوط است – در ابتدای خوانش قصیده برای انسان ماه بهمن به آن اشاره میکند. در نهایت شاملو در شب شعر نخست نه تنها خطابه تدفین خسرو روزبه را نخواند بلکه امکان خواندن قصیده برای انسان ماه بهمن اِرانی ممکن نشد). شعر قصیده برای انسان ماه بهمن تقی اِرانی مربوط به دوران دیگری [گذشته] بود و قرار بود تنها اشعار دوران معاصر را قرائت کند. شاملو در جلسه دیگر شامل ۵۰ دانشجوی ایرانی سخنرانی کرد. در این سخنرانی تمام شرکتکنندگان در جلسه اعضای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی بودند منهای رییس جلسه آقای حمید الگار! در آن جلسه من به عنوان دبیر دفاع، شرکت کرده بودم. منظور از دبیر دفاع این بود که اگر شاملو از دیدگاه سمپاتهای چپ از رژیم پهلوی دفاع کند و با او برخورد شود به نوعی مقابلهای صورت بگیرد. ولی ایشان با خواندن شعر تقی ارانی این اتهام را رد کرد و به منزل دانشجویی من در برکلی آمد و در فعالیتهای سیاسی یاریرسان من و دیگر دوستان بود و در نوشتن و سخنرانی در محافل کنفدراسیونی شرکت فعال داشت.»
اما خوانش این شعر در این شبشعر، از ابتکارات خسرو قدیری بود. خسرو قدیری در همین نوار بارها به شاملو گفته بود (صدای آن موجود است) که سمپاتهای چپ به ویژه حزب توده از اینکه در شب شعر پیشین، شعر خسرو روزبه [خطابه تدفین] را نخواندی بسیار خشمگین هستند. آنان پیغام دادند که باید این شعر را بخوانی و … .
کسی که با شاملو در حین شبشعر در این زمینه گفتوگو میکند خسرو قدیری است. شاملو باز از خواندن شعر خطابه تدفین سرباز میزند ولی شعر «قصیده برای انسان ماه بهمن» پیشکش به دکتر تقی اِرانی را قرائت میکند. توضیح میدهد که چرا من دفعه پیشین خطابه تدفین را نخواندم اما همچنان به قصیده برای انسان ماه بهمن، علیرغم اینکه بسیار قدیمی و به دوران نخستین شعرخوانی من برمیگردد، باور دارم. قصیده را میخواند و به واسطه دشواری خوانش شعر و طولانی شدن آن با خسرو قدیری شوخی میکند و میگوید: «خدا لعنتت کنه خسرو!»
قدیری درباره طنز شاملو مینویسد: «شوخی شاملو بر سر داستان تقی اِرانی و خسرو روزبه بود که بخشی از آن در سالها بعد در کتاب روزنامه سفر میمنت اثر ایالات متفرقهی امریغ منتشر شد. این کتاب در زمان اقامت ایشان در آمریکا نگاشته شد، با نقاشیهایی از اردشیر محصص در نشریه زمانه که منتشر کردم. بخشی از این کتاب به همین عنوان در ایران منتشر شده است.»
در سفر اول شاملو به آمریکا در میان اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در برکلی بر سر موضع شاملو در مورد رژیم پهلوی نظرات گوناگونی وجود داشت. اقلیتی معتقد بود که شاملو سازشکار است و جلسه سخنرانی او را باید بهم زد. این بحث در هیات رییسه انجمن مطرح شد و از آنجا که من در آن زمان عضو هیات رییسه انجمن دانشجویان برکلی بودم و همچنین عضو هیأت دبیران سازمان دانشجویان ایرانی در شمال کالیفرنیا نیز بودم که انجمن دانشجویان برکلی و تمامی دانشگاههای شمال کالیفرنیا عضو آن بودند، به من مسئولیت داده شد که آن را در هیأت دبیران سازمان شمال که عضو کنفدراسیون جهانی بود طرح و دربارهٔ چگونگی برخورد تصمیم گیری شود. در جلسه هیأت دبیران تصمیمگیری و مسئولیت برخورد به این جلسه به من که در آن زمان یکی از پنج دبیر (دبیر دفاع) بودم سپرده شد. اقلیتی معتقد بودند شاملو با پس گرفتن شعر خسرو روزبه از مبارزهٔ سیاسی دست شسته و با رژیم پهلوی [هواداران سلطنت پهلوی] مماشات میکند. من به خواهش حمید الگار رئیس قسمت مطالعات ایرانی دانشگاه برکلی که میزبان شاملو بود به نشستی خصوصی در کافه تریای دانشگاه با حضور شاملو و آیدا دعوت شدم. به خاطر شفافسازی تصمیمگیری یکی از مخالفان سرسخت شاملو را با خود به این نشست بردم و او موضع خود را در ابتدای نشست به شاملو ابراز داشت. اشارهٔ شاملو در اول جلسه به این موضوع است. در این نشست شاملو میخواست آخرین شعرهای خود را بخواند. من برای در هم شکستن مخالفت اقلیت، به شاملو پیشنهاد خواندن قصیده برای انسان ماه بهمن را کردم و او رد کرد و یکی از دلایلش نیز این بود که شعر را در خاطر ندارد و حفظ نیست. بعد از جلسه به سراغ حمید محامدی که در آن زمان کتابدار دانشگاه برکلی و از نیروهای ملی بود مراجعه کرده و در یافتن این کتاب یاری طلبیدم. در آخرین دقایق قبل از جلسه سخنرانی، او کتاب را از دانشگاه دیگر یافته در اختیار من قرار داد. من در لحظه ورود به جلسه به شاملو داده و از او خواهش کردم آن شعر بلند را بخواند. به آیدا در فرصت کوتاهی گفتم که قرار است جلسه شعرخوانی همانند جلسه شعرخوانی رضا براهنی در دانشگاه ایالتی سنحوزه بهم بخورد و از او خواهش به تشویق شاملو در خواندن آن شعر کردم. شاملو آن شعر طولانی را خواند و با لعنتی نصیب من! پس از اتمام آن جلسه تمام مخالفتخوانیها به بنبست کشیده شد. اگر چه به صورت نالههایی در خفیه گهگاه ادامه داشت و به بریدن شاملو از حزب توده برمیگشت.»
نکته حائز اهمیت درباره برخوردی که با شاملو در آمریکا و به ویژه شب شعر نخست شد، گواهی بر این است که در دهه شصت و هفتاد، فضایی در بین برخی از اپوزسیون و روشنفکری ما وجود داشت که مخالف سیاسی نباید به هیچ عنوان گرایشی به سلطنت پهلوی داشته باشد و حتماً باید چپ، آنهم از نوع تودهای باشد. گریز از چپ تودهای یعنی مزدوری نظام کنونی و سرسپردگی به نظام پهلوی!
البته آنچه که اجتنابناپذیر است در دهه شصت و هفتاد کسی و جریانی استبداد پهلوی را به گردن نمیگرفت. کسی جرأت ترویج نظام پهلوی را نداشت. در همین شبهای شعر شاملو قطعه «آخر بازی» که توصیف دقیق واژگونی سلطنت استبدادی پهلوی است، مخاطبان خواهان خوانش این شعر هستند و اگر به نسخههای شنیداری و تصویری شبهای شعر دست بیابیم متوجه میشویم مخاطبان همچنان در فضای فروریزی سطلنت پهلوی هستند و همچنان شور گریز شاه از میهن را در سر دارند. این فضا را با فضای حاکم بر اپوزسیون کنونی مقایسه کنیم که هیچکس تاب نقد دوران پهلوی را ندارد. گفتنی است مخاطبان شاملو در آن سالها چنانکه از خوانش «آخر بازی» شادمان میشوند، از خوانش شعر «در این بنبست» به وجد میآیند.
پانویس:
۱- تقی اِرانی، یک زندگی کوتاه، نوشته یونس جلالی، نشر مرکز، چاپ اول ۱۴۰۱، صص ۴۰۲ – ۴۰۳.
۲- رک به مرجع اسناد تقی اِرانی، «اِرانی فراتر از مارکس، پژوهشی پیرامون جریان ۵۳ نفر» حسین بروجردی، نشر تازهها، ۱۳۸۲.
۳- درباره مخالفت مردم و احزاب با انتقال جسد رضاشاه به ایران و خاکسپاری وی، اسناد و گزارشهای زیادی موجود است و چندان نیازمند استناد به سند نیست. یک نمونه از گزارشهای وزیر دربار دوره محمدرضاشاه بهخوبی گویای نظر آحاد جامعه است. اسدالله عَلَم در گزارشهای روزانه خود مربوط به چهار اَمرداد ۱۳۴۷ میگوید: «صبح زود به آرامگاه رضاشاه کبیر رفتم، چون امروز سالگرد وفات معظم له است. عده بیشماری مردم برای ادای احترام آمده بودند. خاطرم آمد روزی که رضاشاه درگذشته بود، میخواستیم در تهران ختم بگذاریم، همین مردم و وکلای مجلس اجازه گذاشتن مجلس ختم نمیدادند. یعنی در مجلس ایراد شد که چرا میخواهید برای دیکتاتور ختم بگذارید. امروز یک عده از همان پدرسوختهها سناتور انتصابی هستند. واقعاً شاه ملائکه است. رضاشاه در تبعید ژوهانسبورگ درگذشت. خدا غریق رحمت فرماید که ایرانی از نو ساخت.» خاطرات اسدالله علم، جلد هفتم، ص ۳۴۰.
۴- مصدق در محکمه نظامی، جلیل بزرگمهر، انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم، ۱۳۹۹، ص ۳۸ – ۳۹.
۵- درباره هنر و ادبیات، گفتوگوی ناصر حریری با احمد شاملو، انتشارات نگاه.