زمانی شعر و ادبیات با کافه و کافهنشینی عجین بود. شعرا برای خودشان پاتوقهایی داشتند و نویسندهها هم برای خودشان؛ آن هم در روز و ساعت مشخص. اینطوری در عصری که موبایل که هیچ، خطوط تلفن هم محدود بود همدیگر را پیدا میکردند، از احوال هم با خبر میشدند، کارهای تازهشان را برای هم میخواندند و حسابی میگفتند و میشنیدند. اوج این اتفاق دهه۴۰بود. قصد نداریم «وااای… دهه ۴۰… نوستالژی» را زنده کنیم اما کافهنشینیهای ادبی یکی از اتفاقهای واقعی این دوران است که با گذشت زمان کمرنگتر شده.
امروز کافهها هستند؛ رنگارنگتر و فراوانتر اما در آنها خبری از نشستهای ادبی و مانند آن نیست، جز اندکی انگشتشمار که در متن گزارش آمده که آن هم گعده جوانترهاست. حال آنکه دورهمیهای کافههای دهه۴۰ علاقهمندان را به چهرههای شعر و ادبیات زمان میرساند. گفتوگو با شعرای محبوب و پرکار میگوید دنیای دیجیتال و فضای مجازی در این اتفاق بیتاثیر نبوده اما خالی شدن کافهها از شعرا یکباره و بعد از ظهور اینترنت اتفاق نیفتاده و روندی نامحسوس اما مداوم داشته اشت.
از کافه نادری تا کافه فیروز
حکایت کافههای نوستالژیک و پاتوق نویسندهها و شعرای بزرگ فقط حکایت ایران و دهه۴۰ نیست. کافه «دومگو» یکی از کافه-رستورانهای مشهور فرانسه است که در محله سنژرمن پاریس قرار دارد. این کافه روزگاری پاتوق ادیبان و روشنفکرانی همچون سیمون دوبووار، ژان پل سارتر، ارنست همینگوی، آلبر کامو، پابلو پیکاسو و هنرمندان سوررئالیست بود. یا بزرگان هنر و ادبیات در اروپا روزگاران نهچندان دور کافه «موزئوم» را مثل خانه خود میدانستند و بیشتر اوقاتشان را در آنجا میگذراندند. لنین، تروتسکی، توماسمان، توماس برنارد، اشتفان تسوایگ، آلتنبرگ، تراکل و مهدی اخوان لنگرودی که بیشتر آثارش را در همین کافه نوشته.
شاید کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» هم محصول همین کافهنشینی باشد. کتابی که در آن خاطرات کافههای نوستالژیک این نویسنده آمده. آنهایی که بودند و آنهایی که نبودند: «ساعدی و چوبک خیلی کم در کافه فیروز آفتابی میشوند. چوبک که اصلا… من که هرگز حتی در خیابان نادری هم ندیدمش یا گلستان، فیروزنشین نبود! از شاعران سهراب سپهری سایهاش را هم در این دو کافه ندیدهایم (اصلا عکسی، مصاحبهای، هیچچیز از او در مطبوعات آن دوران نبود)… و چوبک آنطوری که خبر دارم گاهگاهی به هتل مرمر میآید و با بقیه برخورد میکند. از مجسمهسازها و نقاشها که بیشتر روزگارشان در گالریها میگذشت حاجی نوری پاتوقش بیشتر در فیروز بود.»
«هوشنگ طاهری، تحصیلکرده آلمان و از خلفهای ادبیات ایران و جهان و فیلم و سینما که آن روزها بیشتر کتابهای اینگمار برگمن را ترجمه میکرد. توتفرنگیهای وحشی و همچون در یک آینه که به چندین چاپ رسیده بودند. او هیچوقت به نادری و فیروز نمیآمد اما خبرش را داشتم در شبنشینیهای خانوادگی شاعران بزرگ معاصر چون آتشی و شاملو و آزاد شرکت میکند. در سالهای آخر عمرش در حلقه جلسههای ادبی اخوان ثالث و پرویز ناتل خانلری بود و او یار غار خانلری شده بود.»
کافهنشینی هدایت، آل احمد و مصدق
پکمی بالاتر از کافه نادری، کافهای بود به نام «فیروزه» که به «فیروز» معروف شد و به همین نام هم ماند. بعضیها کافه فیروز را به نادری ترجیح میدادند چون هم قهوه و چای نادری کمی گرانتر بود و هم کمی اشرافی. آدمهایش هم بزرگتر بودند و با تجربهتر. برای همین جوانترها راحتتر و بیآدابتر در فیروز دور هم جمع میشدند. روزهای تاریخی فیروز دوشنبهها بودند: «دوستان شاعر، نویسنده، نقاش، مجسمهساز، هر جا که بودند ظهر حتما در فیروز آفتابی میشدند. ظهرهای دوشنبه، بچههای روزنامه فردوسی در فیروز جمع میشدند یعنی آنهایی که آثارشان را بیشتر در این مجله به چاپ میرساندند. از عبدالعلی دستغیب که نقدهایش در این سالها بیشتر صفحات فردوسی را پر میکرد تا آلاحمد، معروفترین و پرشورترین نویسنده آن روزگار و حسن قائمیان، یار غار هدایت. منوچهر بهروزیان، حمید مصدق که شعر «آبی، خاکستری، سیاه»ش همان وقتها هم زمزمه لبها بود، به «وای باران، باران/ شیشه پنجره را باران شست/ از دل من اما/ چه کسی نقش تو را خواهد شست؟»، «من اگر برخیزم/ تو اگر برخیزی/ همه برمیخیزند…» شعرهایی که آنوقتها مردم دوستتر میداشتند دکتر مصدق گفته باشد تا جوان ۱۷۰سانتیمتری بیادعا!
اهالی کافه نادری هم آنجا را با هیچجا عوض نمیکردند. لنگرودی میگوید: «انگار قهوه ترک حسین آقا به مذاقشان بیشتر مینشست. حسین آقا قدی کوتاه داشت و سرش صاف و بیمو، همیشه خدا تمیز و شسته رفته با یونیفرم سفیدش از مهمانان آنجا پذیرایی میکرد. بعد از ظهرها اگر به نادری میرفتی، بیشتر وقتها آقای پ پ یعنی فرخ تمیمی پشت پنجره، پاپیونزده و پیپ بر لب نشسته و روزنامه یا کتاب میخواند.»
به علاوه نادری حیاطی داشت با باغچهای که اطرافش را گل و گیاه کاشته و میز و صندلیهایی که اطراف آن گذاشته بودند که همنشینی دوستانه را گواراتر میکرد. بچههای کافه فیروز، گاهی سری به کافه نادری میزدند تا ببینند آیا میشود کافهنشینهای فردوسی را آنجا دید؟
سلمان و فردوسی هم حسابی پر رفت و آمد بودند. کاظمالسادات اشکوری، بیژن اسدیپور، پرویز شاپور اهالی کافه سلمان و آنطور که میگویند هدایت و دوستانش کافه فردوسی. غیر از اینها کافهها و کافه تریاهای بالاشهری که مشتریهای خودش را داشتند و اهالی ادبیات رغبت چندانی به آنها نداشتند
از کافههای دیروز چه خبر؟
کافه فیروز پاتوق جلال آلاحمد به پاساژ تبدیل شده و دیگر خبری از میز جلال نیست که دوشنبهها قرق او بود. کافهای که سقف بزرگ داشت با طاق ضربی، صندلیهای لهستانی و میزهای چهارنفره با روکش کتان چهارخانه. دیگر خبری از کافه خانم نوبخت نیست که با دخترش آن را اداره میکرد. کافهای که پاتوق روشنفکرها بود و ارتشیهای سطح بالا. دانشآموزان مدرسه ابنسینا هم آنجا رفت و آمد داشتند چون به آنها نسیه میداد.
«رزنوا»، «ژاله» و دیگر کافههای خیابان لالهزار نو جایشان را به مغازههایی با ویترینهای پرنور دادهاند. کافه نادری بروبیا دارد اما دیگر گعده شعرا نیست، تازه همان میزی که به نام صادق هدایت نشان شده انقلت دارد. چون ابراهیم گلستان میگوید پاتوق هدایت اصلا کافه نادری نبود: «من، چوبک، قائمیان و هدایت اصلا آنجا نمیرفتیم. کافه نادری به خاطر بیفتک معروف بود که در بشقابهای چدنی میآوردند. هدایت اصلا مخالف گوشت بود. از بوی گوشت هم بدش میآمد. این اشتباهی است که همه میکنند. اصلا ما کافه نادری نمیرفتیم. روزها کافه فردوسی بودیم در خیابان استانبول و شب هم اگر میخواستیم جایی باشیم به کافه شمشاد میرفتیم. شاید اشخاص دیگری به کافه نادری میرفتند.» او علاقه مردم به شناسایی پاتوق هدایت را درک نمیکند: «مثلا کسی میداند جایی که حافظ در شیراز کباب میخورده کجا بوده؟ یا خیام در نیشابور؟ یا شکسپیر در کجای انگلستان؟ اصل کار این است که هدایت چه گفته است و کار هدایت چقدر ارزش دارد.»
منبع: همشهری 6و۷ – ۱۳۹۴