مجید فریدفر، پسری که در کنار لیلا فروهر روی پرده درخشید و به انگیزه گرفتن انتقام دختران ایرانی یکی از هزاران قهرمان ملی کشورش شد، درحالیکه هنوز خودش بیش از ۲۵ بهار از عمرش نمیگذشت.
این قصه، قصه چریک مسلمانی است که ویولن را بهتر از همه همسالانش مینواخت اما کنارش گذاشت و اسلحه برداشت و پابهپای مصطفی چمران در اردوگاههای جنگهای نامنظم لبنان و سوریه، چریکی جنگیدن را مشق کرد و در این مسیر آنقدر استوار بود که آوازهاش به گوش یاسر عرفات هم رسید. این قصه یکی از متفاوتترین شهدای دفاع ۸ساله از میهن است. قهرمانی برآمده از دل فیلمفارسیها که به چریکی سختکوش بدل شد. قصه مجید فریدفر شهید سرافرازی که پدرش میگوید یکی از بنیانگذاران یگان ویژه نوپو بوده است.
پرده اول/از تولد تا اولین نقش
چراغهای سالن خاموش میشود و چراغهای سن روشن؛ صحنه برای ورود گروه آکروبات آماده است. پدری سرحال و ورزشکار با دو پسرش روی سن میآیند و به هنرمندانهترین شکل مهارت خود را روی صحنهای به نمایش میگذارند که محل هنرنمایی ستارههای شبهای لالهزار قدیم است. در طول اجرا اما پسرک تر و فرز مدیر گروه چشمها را به خود خیره کرده است. پسری با موهایی لخت و چشمانی نافذ و مشکی. در میان حاضران در سالن فکر یکی بیشتر از دیگران مشغول پسرک شده است. صابر رهبر که تصمیم دارد یکی از اولین فیلمهای سینمای ایران را با هنرپیشههای نوجوان برای نقشهای اصلیاش بسازد. مجید که حالا کلاس سوم است برای کاراکتر مراد تست میدهد و لیلا فروهر برای نقش لاله. هر دو دل کارگردان را میبرند و هر دو اولین نقش زندگیشان را میگیرند. نقشی که سرنوشتشان را تغییر میدهد و استعداد آنها را شکوفا میکند.
پرده دوم/نوجوانی و سفرهای کاری
پسرک حالا ۱۶ساله است. در پایان نوجوانی ستاره شده و هر جا میرود مخاطبان سینما میشناسندش و برای امضا گرفتن از او صف میکشند. او که ۷سال پرکار را در سینما گذرانده حالا برای خودش یک سوپراستار است در ابتدای راه جوانی و شهرت. سوپراستار بااخلاقی که حتی شاگرد سلمانی چند خیابان آنطرفتر میداند که وقتی با صاحبکارش دعوایش میشود و اخراجش میکنند، مجید تنها کسی است که اگر وساطت کند استاد سلمانی رویش را زمین نمیاندازد و او به کارش برمیگردد. در این سالها و با وجود شهرت، مجید هنوز هنر آکروبات را کنار نگذاشته و با گروه آکروبات خانوادگیاش، به همراه پدر و برادرانش، سفرهای دور و درازی برای اجرای برنامه به کشورهای حاشیه خلیج فارس و هند و پاکستان دارد. سفرهایی که هرچند او را از سینمای ایران کمی دور کرده اما در یکی از سفرها در کراچی پاکستان جلوی دوربین میرود. سفرهایی که دنیای مجید را از خانه کوچک خیابان پیروزی تا اغلب کشورهای همسایه گسترده میکند.
پرده سوم/عشق به موسیقی
هنرستان موسیقی، این اولین نقطه تغییر است. مجید، پسرک آکروباتیست که هنوز هم در بسیاری از شبها در کابارههای خیابان لالهزار، در حالی که مهتاب بالانس زنان روی آسمان بشکه چوبی را میگیرد و روی پاهای پدر تعادل خود را حفظ میکند، همچنان برای صابر رهبر یا دیگر چهرههای سرشناس سینمای فیلمفارسی یا نوجوانی فردین میشود یا رل پسرک جیببر فیلمهای قادری را ایفا میکند. او اما به دنبال هنری جدید است. هنری که وجه جدیدی از استعداد ذاتیاش را بروز دهد. او که از کودکی با ویولن دمخور بود و دستگاههای موسیقی ایرانی را با این ساز غربی به زیبایی اجرا میکرد، حالا برای ادامه تحصیل هنرستان موسیقی را برگزیده، ویولن در دست گرفته و عاشقانه مینوازد. برای پدر، برای گروه ارکستر مدرسه و کمی بعدتر، برای عشق.
پرده چهارم/نامزدهای جاودانه
«من یک سال زودتر وارد هنرستان شده بودم. مجید وقتی اومد، یه پسر شیطون و بامزه و خوشتیپ بود، و چون از بچگی از طریق پدرش که کارای هنری میکردن، وارد هنر شده بود و چند تا فیلم بازی کرده بود، اکثرا تو هنرستان میشناختنش، ولی من ندیده بودمش و نمیشناختم. به مرور بیشتر با هم آشنا شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم، که چون خانوادههای هردومون مخالف بودن، ۴سال طول کشید تا راضی شن و این بود که تو هنرستان بهمون میگفتند نامزدهای جاودانه» این روایت سوی دیگر قصه مجید است. قصه اولین و آخرین عشق زمینی او. سیمین محمدحسینی دختری بود که اینگونه وارد قصه مجید شد. مجید آکروباتیست آرتیست که حالا ویولونیست هم شده بود. محمد حسینی در مصاحبه با زینب ابوطالبی در برنامه «نیمه پنهان ماه» در سال ۹۵ قصه این عشق را به تفصیل شرح داده است. از رفتوآمدهایی که روز به روز بیشتر شدند. خانوادههایی که هر دو طرف مخالف این آشنایی بودند اما عشق مسیرش را پیش برد و بدون حضور فریدفر بزرگ به ازدواج انجامید. ازدواجی درست در دل انقلاب ۵۷.
وصلتی که گشت و گذار نامزدیاش، فرارهای یواشکی از خانه و زدن به دل راهپیماییهای انقلابی بود و هلهلهاش، شعارهای داغ انقلابی.
پرده پنجم/جمعه سیاه و آغاز تحول
پسرک هنرمند با سبیلهای تنک، با موهایی که روی گوش پف میکردند مسیر زمین گذاشتن ویولن که عشق روزهای نوجوانیاش بود تا دردست گرفتن کلاشینکف و پوشیدن شلوار شش جیب را به سرعت یک بلوغ سپری کرد. «از من بپرسید میگویم اتفاقات ۱۷ شهریور برای مجید نقطه تغییر بود.» اوج هیجان در میدان ژاله و پادگان نیروی هوایی. وقتی مجید با قیافهای مغموم و شوکزده به خانه برمیگردد و برای خانوادهاش از مردمی میگوید که مقابل چشمانش به گلوله بسته شدند یا نوجوانی که جلوی پایش پرپر شد. اوج رخدادهای انقلابی ۵۷ که درست در نزدیکی خانه پدری مجید رخ داد. سالهای غلیان شعارهای انقلابی و جوانانی عدالتخواه که میخواستند نظامی نو برپا کنند و آرمانهایشان پر بود از مفاهیم برابری، ریشهکنی ظلم و مخالفت با تضاد طبقاتی.
پرده ششم/سازت را زمین بگذار!
انقلاب به بار نشسته و پیروز شده. مجید و سیمین علیرغم مخالفت خانواده مجید به خانه بخت میروند. با یک مهمانی سی، چهل نفره ساده و لباس عروسی که مطابق با سلیقه مجید آماده میشود. یک بلوز آستین بلند زیر پیراهن تور عروس و یک مقنعه به جای تاج و تور روی سر عروس. سیمین میگوید: «بلوز و مقنعه را که آورد گفتم اینا چیه آخه؟ بغض کردم و گفتم من عروسم اینا رو نمیشه بپوشم، گفت: نه با اینا خیلی قشنگتری، منم اینقدر دوستش داشتم، چشم بسته همه چیز رو قبول میکردم». دوست داشتنی که در ادامه این زندگی کوتاه هم بارها و بارها تایید میشود: «پدرم جهیزیه کاملی به ما داده بود و مجید مدام گلایه داشت. میگفت واقعا الان همه مردم میتوانند مبل، یخچال فریزر یا سرویس خواب داشته باشند؟ در عذاب بود و مدام میگفت باید این وسایل را کم کنیم. کم کم هم که بحث رفتن را پیش کشید. میگفت نمیگذارند این انقلاب ریشه بگیرد. باید برویم و جنگیدن درست را یاد بگیریم. یک اتاق کوچک گرفتیم و چون آن وسایل در اتاقمان جا نمیشدند، بیشترشان را فروختیم.» این بخشی از گفتههای همسر مجید است درباره روزهای شروع زندگی و رفتن به جنوب لبنان و البته آموزشگاه نظامی سوریه.
او از این سادهزیستی و دوری مجید از تجملات، خاطرات دیگری هم دارد. روزهای بازگشت به میهن، حضور در کلانتری تجریش و اتاق کوچک و محقر در روستای بالای دربند. از زندگی در خانهای که برای رسیدن به آن باید هر بار ۴۵دقیقه را پیاده تا تجریش میرفتند یا بر می گشتند اما بی هیچ چیز، زندگی خوشتری داشتند: «میدیدم که مجید با این سادهزیستی حالش خوب است. سخت بود، غر میزدم اما هر بار با خندهای چنان دلم را میبرد که فراموش میکردم.» سیمین محمدحسینی سادهزیستی این چریک چپگرای عدالتخواهی که حالا از دنیای پر زرق و برق موسیقی و هنر به مسئول کمیته تجریش بدل شده بود را در یک جمله بینظیر، اینطور توصیف میکند: «مجید نه وصیتنامه داشت نه چیزی. مجید چیزی در این دنیا نداشت که برایش وصیتنامه بنویسد. او دنیایش را جور دیگری ترسیم کرده بود. یکی از رفقایش میگفت قبل شهادت برایم نامه نوشته بود اما آخر سر پارهاش کرده و گفته بود نمیخواهم بعد از من نامهای برایش بماند که بخواند و درگیر من بکندش.» گفتهای که اسناد موجود در بنیاد شهید، مهر تائیدی بر آن است. چک لیستی پر از خالی که نشان میدهد از مجید هیچ سندی غیر از چند عکس در لحظه شهادت و چند تصویر یادگاری بر جای نمانده است.
پرده هفتم/آخرین نقش
«یک روز آمد خانه و گفت میخواهم بروم جبهه. گفتم اجازه نمیدهم. کمی فکر کرد و گفت: ایرادی نداره، من نمیرم ولی شما بیا با هم برویم یکی از این هتلهایی که جنگزدهها در آن زندگی میکنند. میخواهم با دختر ۱۲سالهای آشنایت کنم که دشمن بلایی سرش آورده که تحمل شنیدنش را هم نداری. اگر من نروم از حق او دفاع کنم، آنها که مشغول تجارت هستند نروند، آنها که به دنبال پست و مقام سیاسی هستند نروند، تو هم که سنت بالاست و نمیتوانی بروی، چه کسی از حق این دختر دفاع کند؟» این روایت پدر مجید است از روزی که مجید رضایتش را برای رفتن به جبهه جلب کرد و برای یک ماموریت ۴۵روزه راهی شد.
۱۲خرداد ۱۳۶۰، آبادان. شهری که برای مجید فریدفر آشناست. پدرش میگوید بارها از طرف پالایشگاه عید نوروز برای اجرای برنامه به آنجا دعوت شدهاند و مردم آبادان روزگاری برای امضا گرفتن از مجید صف میکشیدند. اینبار اما مجید برای امضا دادن راهی نشده بود. او به آبادان رفته بود تا از خاک مردمش دفاع کند. او به آبادان رفته بود تا اینبار، با جانش، در آخرین نقشش به زیبایی هنرنمایی کند. مجید حالا در سالهاست که در قطعه ۲۵ بهشت زهرا آرمیده. در همسایگی شهید احمد کشوری. اما به اندازه همسایهاش شناختهشده نیست و کمتر کسی از سرنوشت متفاوتش اطلاعی دارد.
منبع: خبرآنلاین – فاطمه پاقلعهنژاد