۱- زنی تمام و کمال بود؛ هم او که سرشتش از هنر بود و سرنوشتش در هنر. سیده مریم فخر اعظم تقوی شیرازی، نامی ناشناس است اما فخری گلستان نامی شناس؛ هردو اینان یک تناند اما به نام دومی شهره شد و در تاریخ معاصر هنر ایران ماندگار. سرگذشت این هنرمند خودآموخته سفالگری که هم در ترجمه کتاب تبحر داشت و هم فعال حقوق کودکان بود آنقدر تلخ و شیرین دارد که پردازش دقیق آن جز به قلم دخترش لیلی، جامع نمیتواند باشد. چه اینکه پسرش کاوه سالها است که از دنیا رفته، همسرش ابراهیم در جوانی او را ترک گفته و از آن خانواده هنرمند چهارنفره، تنها لیلی است که میتواند راوی صادق سرگذشت او باشد. راوی سرگذشت زنی که در تابستان ۱۳۰۴ سر برآورد و در تابستان ۱۳۹۱ سر فرو برد.
۲- فخری خانم هنوز نوجوان بود که با پسرعموی خود ابراهیم گلستان، نویسنده،مترجم و فیلمساز بنام ازدواج کرد. از این ازدواج دو فرزند به یادگار ماند که یکی شد کاوه گلستان (عکاس و مستندساز) و دیگری لیلی گلستان (مترجم و گالریدار). چهار هنرمند زیر یک سقف. نقطه پرگار وجودشان هم عشق به هنرهای تجسمی بود و ترجمه کتاب. اما زندگی را نقاط دیگر هم لازم است. کاوه در دهه ۸۰ خورشیدی و در هنگامه عکاسی خبری از مناطق جنگی تحت نفوذ آمریکا در عراق بر اثر انفجار مین کشته شد. از زندگی مشترک با همسرش هم چیز زیادی نفهمید و از سالها قبل تا هنگام مرگ، جدا از ابراهیم گلستان زندگی میکرد. همان همسری که پس از بیست سال زندگی مشترک، فیلش یاد هندوستان کرد و سرش هوو آورد آن هم به چه بزرگی؛ فروغ فرخزاد!
۳- انقلاب شده بود و فخری خانم که پنجاه سالگی را زندگی میکرد شروع به سفالگری کرد. ۱۰-۱۲ سال قبلتر چند جلسهای به کلاس سفالگری رفته بود اما آتش طبعش خاموش بود. یک جرقه کافی بود تا انبار خانه را کارگاه کند و ته حیاط هم کورهای سنتی بنا کند و آتش طبعش را شعلهور سازد و خودآموز به سفالگری بپردازد. کم کم هر سفری که به خارج از کشور میرفت با سری پرشور، کوله باری از کتاب و لوازم سفالگری میخرید و میخواند و میساخت و میشکفت. مدیر گالری گلستان که بیشتر کارهای مادرش را قبل از هر نمایشگاه خریداری کرده و جزو گنجینه شخصیاش نگهداری میکند درباره آثار سفالی او گفته:« مشخصه بارز و تعجببرانگیز آثار او، نوآوری در فرم و تکنیک و رنگبندیهای زنده آثار بود. انگار دختری ۱۸ ساله این آثار را ساخته و رنگ زده، نه زنی پنجاه و چندساله.»
۴- مسیر هنری فخری خانم در دهه ششم و هفتم زندگیاش، نور جدیدی به خود دید آنطور که در مدتی کوتاه مورد توجه محافل هنری قرار گرفت. چند نمایشگاه انفرادی از آثارش برگزار کرد که با استقبال روبرو شد و بسیاری از آنها هم به فروش رفت. بعدتر از سوی دوسالانه سفالگری مورد تقدیر گرفت. ۱۰ بار یا شاید هم بیشتر در گالری گلستان نمایشگاه گذاشت و در بیینال سفال و سرامیک شرکت کرد و عضو انجمن سفالگران ایران شد. اینگونه بود که فخری خانم توانست نام خود را به عنوان یک هنرمند در حوزه هنرهای تجسمی بر سر زبانها بیندازد. دستش دوباره به قلم رفت و سال ۱۳۷۴ در مجله «زنان» یادداشتی با عنوان «سفالگری را برای زندهبودن میخواهم نه برای زندگی« نوشت. هرجا مینشست میگفت «گل و مجسمه سازی آرامش عجیبی به من می دهد.» فخری خانم راست میگفت؛ آن زندگی پرفرازو نشیب پیش و پس از انقلاب را تنها فرزندانش مرهم بودند و سفالهایش.
۵- بانوی هنرمند قصه ما اگرچه کهنسال بود اما آثارش مثل دلش جوان بود. لیلی گلستان دراینباره گفته:« آثار ایشان علیرغم سن بالایی که داشتند اما بسیار مدرن بود و نوآوریها در آثارش نشانگر دل جوانش بود که بسیاری را به تعجب وامیداشت.» نخستین بار که راضی شد نمایشگاهی از کارهایش بگذارد از بس به آثارش دلبسته بود میگفت به شرطی میپذیرم که آثارم را نفروشم!
اما بالاخره با صحبتهای لیلی و دوستان دیگر توجیه شد و به فروش آنها رضایت داد. فخری خانم البته در دل امیدی به پیدا شدن خریدار نداشت اما به ناگاه ورق برگشت و لبخند رضایت بر صورت چروکیدهاش نقش بست. خودش در مصاحبهای پیرامون استقبال از نمایشگاه نخستش گفته بود:« لیلی یک روز پیشنهاد داد که نمایشگاهی برپا کنیم هیچکس من را به عنوان سفالگر نمیشناخت. همه متعجب بودند از این نمایشگاه. ۱۵ دقیقه بعد از افتتاح نمایشگاه، همه کارهایم فروش رفته بود. هر چه هم که برای خودم ساخته بودم لیلی و خواهرم به گالری آوردند و مردم آنها را خریدند.»
۶- کتاب «بودن با دوربین» را که ورق میزنم به مصاحبه حبیبه جعفریان با فخری گلستان میرسم؛ مصاحبهای درباره پسرش کاوه. در قسمت آخر این مصاحبه پرسیده میشود «سوال های من تمام شد؛ اگر خودتان فکر میکنید چیزی جامانده؟…» و فخری خانم با همان لحن مهربان مادرانه میگوید: « من فکر میکنم تو با اجازه خودت که به دنیا نمیآیی، پدر و مادرت را هم خودت انتخاب نمیکنی، وقتی هم به دنیا میآیی نمیدانی چه قدر وقت داری و کی و چهطور میمیری؟ کاوه مگر میدانست برود عراق این طوری میشود؟ تنها چیزی که به انسان مربوط است دورهای است که در آن زندگی میکند. پس بهتر است این یک دانه کاری که به ما مربوط است را درست انجام بدهیم. درست زندگی کنیم (مکث). به نظرم کاوه این کار را کرد. کاوه خیلی انسان بود. بد کسی را نمیخواست. برای مردم احترام قائل بود و به کسی توهین نمیکرد. میخواست تا آنجایی که میتواند و میشود چیزهایی که خودش میداند را به مردم هم یاد بدهد. از آدمهایی بود که آزارش به کسی نرسید. فعال بود. همیشه در حال دویدن بود. مثل اینکه میدانست فرصت زیادی ندارد و میخواست همه کارهایش را بکند که بدهکار نباشد.» فخری خانم اینها را که میگفت انگار به پیاله عمر خودش هم فکر میکرد که داشت خالی میشد. به عشق نافرجامش ابراهیم، به لیلی، به کاوه، به سفالهایش و شاید هم به زندگی سرد فروغ که جوانمرگ شد. میگویند این آخریها به تب و تاب افتاده بود که آخرین نمایشگاهش را هم برپا کند. انگار خودش هم مثل پسرش میدانست چندان وقت ندارد.
۷- پرده آخر زندگی فخری خانم بسیار دراماتیک بود. آستینهایش را بالا زد، سرفرصت آخرین نمایشگاهش را برپا کرد و نام «پرندگان افجه» بر آن گذاشت. دلیلش این بود که هروقت سر مزار پسرش در افجه میرفت به صدای پرندگان اطراف گورستان گوش جان میسپرد و محو خاطرات میشد. لیلی روایت میکند: «یک روز گفت من به یاد کاوه این پرندگان را میسازم و به خانه مردم میفرستم و شروع کرد به ساخت تعداد زیادی پرنده با فرمهای متفاوت و اغلب سفید رنگ. در آخرین نمایشگاه، حدود ۵۰ پرنده ارائه شد که تمام آنها به خانه مردم رفت». شگفتانگیز است اگر بدانید آخر این عشق به فرزند موجب شد تا فخری خانم در شب تولد کاوه چشمانش را ببندد؛ در خیالش سوار یکی از پرندگان سفید دستسازش بشود و به سمت افجه پرواز کند. درست مثل قصهها، مادری در آسمانها به فرزندش رسید.
*این مطلب با اندکی تغییرات توسط نویسنده به تابستان سال ۱۴۰۰ در روزنامه توسعه ایرانی منتشر شده بود.