بادبان – خبرنگار ۰۰۸
عکسها: مریم اکبری
اگر شما هم جزو هنرمندان یا علاقمندان به هنرهای تجسمی هستید احتمالا شنیدن داستان امروز خبرنگار ما برایتان جالب باشد. آموزشگاهی به مدیریت «ثریا نیکوروش» که نیکوسرشت هم هست و همین موجب شده تا ۴ نسل از دختران یک خانواده، سالهای سال در آنجا مشغول به فراگیری نقاشی باشند. تعجب کردید؟ حق دارید! بالاخره صحبت ازیادگیری نقاشی توسط یک مادربزرگ و یک مادر و یک نوه و یک نتیجه از یک خانواده هنردوست در یک آموزشگاه هنرپرور است.
اما ماجرا چیست؟
ادامه ماجرا را از زبان خبرنگار مخفی بادبان بخوانید. او مینویسد: « روزی که به عنوان خبرنگار بادبان برای کشف سوژه دیگری به مجتمع آموزشی نیکوروش رفته بودم خانم جوانی را دیدم که بچهای در بغلش بود و رفتار و گفتارش کمی مشکوک میزد؛ شم خبرنگاری من میگفت اینجا یک خبرهایی هست که باید ته و تویش را دربیاورم! پاورچین پاورچین جلو رفتم و گوشهایم را تیز کردم. دختر جوان به خانم نیکوروش میگفت: «بهخدا حواسم نبود. بهخدا همین که بهش خوردم ناغافل از پنجره پرت شد پایین و له شد» بعد با غصه ادامه داد: «ای کاش دستم میشکست و اینجوری نمیشد حالا چکار کنم؟» حرفشان به اینجا که رسید دیگر دلم تاب نیاورد. تا تلفن خانم نیکوروش زنگ خورد یکهو پریدم وسط و رو به دختر جوان کردم و تندی گفتم: «اسم؟» گفت: «نرگس». گفتم: «فامیلی؟» گفت: «دربندی». گفتم: «این بچه را از کجا دزدیدی؟» گفت: «آقا به خدا دختر خودم هست». گفتم: «با مقتول چه نسبتی داشتی؟» گفت: «مقتول؟ ب ب ب بخدا مقتول، چیز، کی؟ کجا؟» دخترک حالا دیگر فهمیده بود از همه چیز خبر دارم. پس امان ندادم و سریع پرسیدم: «چرا از پنجره پرتش کردی پایین؟» هول کرد و گفت: «یعنی روی کسی افتاده؟» گفتم: «اینجا فقط من سوال میپرسم» ناگهان خانم ایرانیشاد مدیر داخلی آموزشگاه وارد شد و بیهوا گفت: «نرگس جان نگران نباش. بوم نقاشی شما افتاده بود توی پارکینگ. گفتم برایت بیاورند». انگار آب سردی روی من ریختند! سرم را خاراندم و گفتم: «یعنی هیچ آدمی نیفتاده بود پایین؟» دخترک گفت: «آدم؟ پایین؟ نه بهخدا. داشتم کنار پنجره نقاشی میکشیدم که یکهو اینجوری شد»
متهم اعتراف کرد که نقاشی میکشد
دیگر ماندنم در آنجا جایز نبود. حالا خانم نیکوروش که تلفنش تمام شده بود برگشته بود پیش ما و بیخبر از همه جا، ما را به هم معرفی کرد. آنجا بود که نرگس خانم فهمید من خبرنگارم و من هم فهمیدم خانمهای این خانواده از مادربزرگ تا نوه و نتیجه سالهاست که در همین آموزشگاه مشغول به یادگیری سبکهای نقاشی هستند. او که خیالش از بابت بومش راحت شده بود برایم گفت: «ما تقریبا از سال ۱۳۹۰ با مجتمع آموزشی نیکوروش آشنا شدیم. البته هنر همیشه در خانواده ما جریان داشته اما وقتی متوجه شدیم در این آموزشگاه چقدر زیبا و شیوا به هنرجویان آموزش میدهند همگی انگیزه پیدا کردیم که بیایم و ثبتنام کنیم. همین شد که یکی یکی آمدیم پیش استاد نیکوروش و زیرنظر ایشان به فراگیری نقاشی و طراحی مشغول شدیم». او که کنجکاوی مرا میدید، ادامه داد: «اول از همه، من وارد دورههای مختلف طراحی مقدماتی و پیشرفته و آبرنگ و رنگروغن و … شدم و بعد هم مادربزرگم خانم زهره اسداللهاف آمد و بعد هم مادرم خانم نادیا تهرانچی آمد و الان هم دختر سه سالهام، تارا میرسراجی در کلاسهای کودک مجتمع آموزشی نیکوروش شرکت میکند».
🔥 ممکن است این مطلب نیز برای شما جالب باشد: 👈نقاشی با مداد رنگی را چطور یاد بگیریم
آموزشگاه مذکور تحت نظر است
خلاصه اینها را گفتیم و شنیدیم و رفتیم. راستش دیگر به آنها مشکوک نبودم اما همان وقت لامپ صد واتی در ذهنم جرقه زد! از خودم پرسیدم اصلا چرا باید مادربزرگی با دختر و نوه و نتیجهاش دست به دست هم بدهند و مداد و مقوا و بوم و آبرنگ و اکریلیک بخرند و بروند پیش ثریا نیکوروش که تمرین نقاشی بکنند؟ در این آموزشگاه چه خبر است که ملت دل نمیکنند؟ آن هم نه فقط در شعبه خیابان پاسداران بلکه گزارشهای فوق سری دیگرم از شعبه فردیس و پردیس این آموزشگاه هم همین بود. آقای سردبیر، جانم برایت بگوید که شم خبرنگاری من به جواب نزدیک شده اما کاش لااقل میگفتید که شما و خانم و بچهها چرا رفتید آنجا ثبتنام کردید؟ من که هنوز ته و توی ماجرا را درنیاوردهام! اما برای آسایش شما و اهل و عیال عرض کنم که این آموزشگاه همچنان محاصره و تحت نظر چشمهای تیزبین من است!