بادبان– نیما نوربخش– سردبیر
یک – «باباجان کجایی؟خوابم نمیبره». باباجانِ قصه ما آن شب اما خانه نبود. دخترجانِ قصه ما، طاقتش که طاق شد، موهایش را روی بالشت تاب داد و آرام خوابید. خوابید و خواب بابا را دید. اما چه خوابی که زلزله، نافش را برید. پایش را روی گلوی شهر گذاشت و فشار داد. آنجا «قهرمانمرعش» بود؛ همان شهری که آرماک و باباجانش مسعود هانسر زندگی میکردند. همان شهری که زلزله هفدهم بهمن، همه چیزش را خورد یک آب هم رویش.
دو – «باباجان نفسم تنگ شده. اینجا تاریکه میترسم». آقا مسعود حالا رسیده جلوی خانه. هزار خال و خیال مثل خوره، خونش را میخورد. چهره شهر درهم شده و بوی مرگ مشامها را پر کرده. آقا مسعود از لابلای آوارها، تختخواب دخترش را پیدا میکند. نفسش بند میآید. زانویش خم میشود و قلبش، امان از قلبش.
سه – «باباجان دستم رو ول نکنی. نکنه دیگه دوستم نداری». بابا جان اما آنجا نشسته؛ خسته و شکسته، درست وسط آوارها. آدم آلتان از راه میرسد. یک عکاس ترکیهای که برای خبرگزاری فرانسه کار میکند. در همهمه سقوط شهر، از دریچه دوربین به آقا مسعود نگاه میکند. به پدری که ساعتها کنار یک تخت شکسته نشسته. انگار نشسته تا دخترش از تنهایی نترسد. حس پدرانه آلتان غش میرود. اشکش را پاک میکند و شاتر را میفشارد. زلزله یک شهر را لرزاند و آدم آلتان با یک عکس، جهان را لرزاند.
چهار – امدادگران مشغول کارند. هیچکس دلش را ندارد دستان آقا مسعود را از دستان دخترش جدا کند. بعضیها فکر میکنند آقا مسعود خل شده. اما پدر است دیگر. پدرها، دخترشان که میرود جانشان هم میرود.